اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیکنیک جمعه 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیکنیک جمعه

جمعه با زنگ تلفن بیدار شدم اما تا اومدم جواب بدم قطع شد.حدس میزدم مامانم باشه اما بهش زنگ نزدم میدونستم میخواد بیدارم کنه خواب نمونم.هنوز خیلی خوابم میومد.ساعتو نگاه کردم...وای !نمیتونستم ده دقیقه بیشتر بخوابم چون ساعت حدود شش بود.البته  ده دقیقه وقت زیادی نبود که که خوابمو بپرونه. 

احساس و لمس  قطرات آب گرم که از دوش حموم روی تنم میریخت در من یه جور نعشگی یا بهتر بگم خلسه ایجاد میکرد و از این حالت خوشم میومد. بدنم شد میشد و چشام ناخود آگاه بسته.انگار بیشتر خوابم میگرفت.یه دو سه دقیقه همینجوری زیر دوش بودم.همیشه دوش صبحگاهی رو دوست داشتم.کم کم آب و سرد کردم تا اینکه خوابم پرید.حالی دادا. 

باید ساعت هفت حاضر میشدم.مامانم اینا میومدن دنبالم.شب فبل ساعت سه خوابیدم.فکر نمیکردم به راحتی بیدار شم اما ذوق یه پیک نیک زنونه (اونم بعد مدتها)سرحالم کرد. قرار بود برای ناهار کوکو سبزی درست کنیم هر چند من الویه رو ترجیح میدادم اما خب برنامه ریزی با مامانم بود.فرار بود صبح.نه رو هم اونجا بخوریم. 

داشتم نم موهامو میگرفتم که مامانم زنگ زد.ساعت۶:۳۰ بود. 

:سلام  

:سلام مادر جان  چیکار میکنی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟(تو حموم که بودم چند باز صدای تلفن رو شنیدم) 

:حموم بودم مامان جون...الان دارم حاضر میشم.  

:باشه...زود حاضر شو وقت نداریم. 

:چشم(کلافه) 

یه سشوار به موهام کشیدم(بیشتر جلوش)...کرم آبرسان(پوستم خیلی خشک شده چند وقتی میشه)..بعد ضد آفتاب...دور چشم...یه کم موندم و بعدش یه آرایش مناسب.خوب شده بود چهرم.نمیخواستم از دختر خاله هام کم بیارم.و در این بین مهدی رو هم صدا میکردم.اما انگار نه انگار...بیهوش بووووووود.عصبی شده بودم.هنوز مانتو مو اتو نکرده بودم.نمیدونستم چی بپوشم.چند تا مانتو عوض کردم و در نهایت همون مانتویی رو که شب قبل کنار کذاشته بودم و با یه شلوار جین پوشیدم که دوباره تلفن زنگ زد....  

:سلام مامان جون.سلام عزیزم ما یه رب دیگه اونجاییم بیا پایین... 

:مامان جون من هنوز حاضر نشدم(نگران ) یه کم کار دارم.

:هنوز آماده نشدی؟.(حالت نیمه عصبانی) مهدی آمادس؟ 

:نه ..خوابه..دیشب  خیلی دیر خوابید هرچی صداش میکنم جواب نمیده. 

:نمیخواد بیدارش کنی همینجوری لباس تنش کن ...بیارش تو ماشین. 

:آخه نمیشه خودمم کار دارم. 

:بابا عزیز من الان اونا میان  ما هنوز حاضر نشدیم(نگران) مگه دیشب کاراتو نکردی؟ 

:چرا  اما یه سریش موند واسه الان.. حالا بذار من حاضر شم بعد صحبت میکنیم(عصبی) 

:زود باش(عصبی) 

:باشه(عصبی) 

خلاصه مهدی بیدار شد و حاضر شدم همه چی آماده بود.قرار بود ما بریم دنبال خالم اینا اما اونا اومدن دنبال مامانم و بعد هم من.نیلو با ماشین خودشون اومده بود و قرار بود ما هم با ماشین الهه که شوهرش تازگیا براش خریده بود بریم. 

مامان برای عصرونه بساط آش رشته رو هم فراهم کرده بود البته نخود و لوبیا رو نیم پز کرده بود سیر داغ و پیاز داغ و نعنا داغ...هر کدوم تو یه ظرف جدا گانه. 

ماشین الهه پر شده بود.قرار شد مامان بره تو ماشین نیلو چون خالم هم اونجا بود.مهدی هم رفت تو ماشین اونا پیش پرنیا دختر نیلو.بعد از احوالپرسی و سلام علیک راه افتادیم. 

مقصد پارک سرخه حصار بود.چون هم تو خود شهر بود و هم تفریبا نزدیک تر از پارکهای جنگلیه دیگه.قرار بود نفیسه و اون یکی خالم  و دخترش هم حدود نه صبح بیان. 

حس خوبی داشتم..الهه یه موزیک باحال و شاد گذاشته بود از این جینگولکهای خارجی...همگی سر حال و هر از گاهی جیع ..هووو...دست ...حرکات موزون تو ماشن...خودتون که میدونید.نیلو جلو تر از ما میرفت چون بهتر از ما اونجا رو بلد بود.بلاخره رسیدیم اما در اصلی بسته بود به خاطر همایش راهپیمایی.پر  ماشین بود.به اندازه ۱۰۰ تا ماشین.وایی چه خبر بود...به الهه گفتم حالا خوبه ساعت هشته اگه دیر تر میمدیم چی میشد.البته اون موقع نمیدونستم این همه ماشین به خاطر همایش پارک شده.فکر میکردم مث ما اومدن واسه تفریح.خلاصه هی دور زدیم و از یه در دیگه وارد شدیم.یه جای خلوت رو پیدا کردیم...مامان اینا پیاده شدن تا محیط رو چک کنن.قرار بود زیر یه آلاچیق بشینیم که من پیشنهاد دادم اونجا نریم.دلم میخواست یه جای جنگلی تر بشینیم.به نیلو هم گفتم.قرار شد بریم یه گشت بزنیم. 

یه جای نسبتا مناسبتر پیدا کردیم و بساط رو پهن کردیم.خیلی سر حال بودیم از هر فرصتی واسه خندیدن و شوخی کردن استفاده میکردیم. 

 

ادامه داره...............

یه روز نوشت الکی

الان چند روزی میشه که دوباره قرصهای متفورمین و اسپیرو...رو شروع کردم.حالمو خیلی بد کردن.همش تهوع دارم و دلم میخواد بخوابم.البته متفورمین همینجوریه اولاش تا عادت کنه بدن.من که خیلی داغونم حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.خونه شده مث بازار شام.خیلی کلافه و به هم ریختم.یه شونه هم به موهام نمیزنم.از دیدن قیافه خودم تو آینه عقم میگیره. 

اه من چم شده؟ 

الان که مهدی رو بیدار کردم خیلی خوابم میاد طفلکی مهدی هم خوابش میاد .الان صورتشو چسبونده با بازوی من و داره نق میزنه.بهش میگم عزیزم بری مدرسه خواب از سرت میپره.

دیروز امروز خیلی حوصلم سر رفته بود.از شانس بد ا زده بودن شیشه عقب ماشین همسر گرامی رو شکونده بودن.اه لعنت به این مدم نامرد...سال نود دوبار ماشینمون گم شد..خیلی جالب بود که زودیم پیدا شد...حالام قضیه شیشه...نمیدونم چرا چیزی ندزدیده بودن؟! 

وای که دارم دق میکنم از بیحوصلگی...انگشترم هم پیدا نشد........................ 

نگهدارنده ال ان بی مون هم شکست د اثر اون طوفان شدید و تا الان هم درستش نکرده همسر.شستم برنامه های شبکه خودمونو نگاه میکنم...حال به هم خورد از این برنامه های مسخره... 

امروز خیلی گوش تلخ شدم.خودم میدونم!

انگشترم کجایی؟

چند روزیه میرم تو سایت ورق دات کام.خیلی دوست دارم بازیشو.ورقه آن لاینه.اما وقتمو میگیره باید کمش کنم.صحبت با یه دوست خوب و مهربون روزهامو پر میکنه و باعث بیشتر شدنه انرزیم میشه.از همینجا میبوسمش. 

دیروز با مامان رفتیم بیرون مامان خرید داشت.من بیشتر به خاطر مامان رفتم اما خودمم با اینکه نمیخواستم چیزی بخرم کلی خرید کردم.اول رفتم دو سه تا پاک کن برای مهدی خریدم.هی فرت و فرت وسایلاشو گم میکنه.خیلی از دستش عصبانی میشم البته بچم میگه بچه های کلاس به زور ازش میگیرن یا میرن سر وسایلاش.اینم چون از همشون کوچیکتره زورش بهشون نمیرسه. 

خلاصه بعدش رفتیم تره بار مامان خرید کرد و منم سبزی خوردن و اسفناچ و...اینا خریدم.وسایلامون زیاد بود صاحب یه مغازه که توهمون تره بار اود قبول کرد وسایلامونو نگه داره تا ما بریمو برگردیم.پام درد گرفته بود و تاول زده بود آخه کفشهای راحتیم تو ماشین آقای همسر جا مونده بودن و من مجبور شدم با کفشایی که هیچ وقت برای خرید باهاشون بیرون نمیرم برم. 

دوتا هم لباس خریدم.و چند تا خرت وپرت دیگه. 

برگشتنی بابام اومد کمک مامانم و هرچی اصرار کرد که برم خونشون تا بعدش همسر گرامی بیاد دنبالم  گفنم :نه :) 

با مهدی رفتیم به سمت خونه...پسرم سبزی رو ازم گرفت تا من خسته نشم .به اصرار خودش یه مشمای دیگه هم بهش دادم که توش لباس و نون و...اینا بود.میگفت مامان میبینی من چه بزرگ شدم و دارم کمکت میکنم........منم هی قربون صدقه ی مرد کوچولوم میرفتم تا بیشتر تشویق شه.پام داشت داغون میشه.دم در که رسیدیم کفشامو از پام در آوردم.پابرهنه از پله ها رفتم بالا و در رو باز کردم ................................................................................................. 

تو نت دنبال به روز کردن وبلاگ دوستانی بودم که تازه باهشون آشنا شدم. اما حیف هیشکی توشون نبود. 

بستم. 

شام سبزمینی پخته با تخم مرغ و پیاز و زرد چوبه سرخ کردم . همه رو با هم کوبیدم...یه غذای ساده خوشمزه به همراهه سبزیه خوردن و ترشی میوه که طعمی شبیه طعمه آلوچه داره و خودم درستش کردم...وااااااااااااااااای جای همتون خالی. 

همسرم دیر خونه اومد. 

شب رو تخت به اتفاقات روزانه و زندگیه دوستام فکر کردم.حیف که نمیتونستم کمکشون کنم...همینطوری که فکر میکردم  و کرم رو لابلای انگشتام مالش میدادم یه دفه دیدم انگشترم نیست.بیشتر دقت کردم آخه انگشتر همون سرویسی بود که همسرم روز تولدم برام خریده بود.انگشتره ظریف بود و من گاهی یادم میرفت دستمه.کلا سرویسه ظریف بود. 

پا شدم....هرچی گشتم پیداش نکردم.من از دستم درش نیاورده بودم.کجا رو میتونستم بگردم؟!به انگشتم هم گشاد نبود که بخواد بیافته.الانم با کلافه ام که چی شده.روم نمیشه از همسرم بپرسم.میدونم دعوام نمیکنه اما خیلی ناراحت میشه با این وضع گرونیه همه چیییییییی.دلم کف پامه...نمیدونم چیکار کنم و از کجا پیداش کنم. 

دعا کنید پیدا شه.  

راستی دیروز همسرم قبل از اینکه بره سر کارش یه برنامه باحال برام نوشت که توش میتونی خرج روزانه و ماهانه خونتو یا هرچیزی که میخری توش بنویسی.خیلی کامله.هرچیزی که به کنترل خرجه یه زن خونه کمک میکنه توش هست.دیروزم اومدم هرچی که خریده بودم تو لیست برنامش زدم و سیو کردم.خودش حساب میکنه چقدر خرج کردی و حتی میتونی لیست جدید بهش بدی و خیلی کارای دیگه.خیلیم راحته مث آب خوردن. 

به همسرم با خنده میگفتم این برنامه رو بدم من  بفروشم:))) خیلی ها مث منن که نیاز به یه همچین برنامه ای دارن.

 یاد این تجارتهای اینترنتی افتاده بودم.فکر بدیم نیستا....نه؟ 

 

پی نوشت:دیشب اینقدر  توفکر انگشتره بودم که تو خواب دیدم سر یه لپتاپ کوچیک اندازاه موبایل دارم معامله میکنم که بخرمش که دیدم انگشترم تو دستمه و برام عجیب بود حتی فروشندهه هم فهمیده بود اون حالت متعجبه منو....کاش واقعیت داش:((((((((((((((انگشترمو بدهههههه

خوچ گذشت

امشب مهمون باران بودیم.خوچ گذشت.مامانم اینا و الهه و ماموت (یه نوع محمود*)هم بودند.کلی حرف زدیم و خوردیمو خندیدیم...عکسای شمال و دزفولم دیدیم.جای شما خالی.الانم دارم خرپ و خرپ خیار میخورم.بفرمایید خیار:) 

الانم یه گاز نیمه گنده از یه سیب باز نمیه گنده زدم.عاشق بوی سیبم.مخصوصا اگه قرمز و ترد هم باشه.بفرمایید سیب گاز زده:) 

بعد از اینکه مهمونا رفتن یادم افتاد کمرم درد میکنه دوباره!نیست که مهمونا رفتن ییهو خونه خالی شد ...بعدشم دیدم هیچ کار دیگه ای ندارم.با کمال آرامش لباسهای رسمی رو کندمو روی تخت یه دراز مشتی کشیدم که ییهو آه از نهادم برخاست....کمرم مگه ریلکس میشد..مابین مهره های انتهاییم درد شدیدی پیچید..نفسم بند رفت اما به روم نیاوردم.یه کمی موندم و تمرکز کردم رو نقطه درد مث همیشه. 

یه کمی بهتر شدم.الانم مث بچه های تخس نشستمو دارم مینویسم بی توجه به اینکه فردا باید ۶ بیدار شم بچه رو راه بندازم. 

آخه دلم هوای نوشتن کرده.دلم میخواد یه دلنوشته قشنگ بنویسم....  

ولش کن بعدا مینویشم. 

قاط زدم میدونم.فعلا

پسر کوچولوم

مهدی : مامان فامیلیه حضرت محمد *صلى الله علیه واله وسلمه  

 

من : .............................

سلام.چند روزی نیستم.دارم میرم سفر...فکر کنم  شمال الان دیدنی باشه.فکر کنم بریم یکی از روستاهای اطراف نور.وقتی اومدم عکسهایی رو که گرفتم میذارم.راستی یکی دو روزه که جیمیلها باز نمیشه. 

خیلی خوابم میاد بازم طبق معمول دیر خوابیدم و زود بیدار شدم.باید مقدمات سفر رو میچیدم.آخه ییهویی شد.الان دیگه باید برم.فعلا.

باران تکراری نمیشود ،

هروقت بیایید دوست داشتنی است،

تو برای من بارانی...

   

عشق اول من کجاست؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنها بودن هم همچین بدک نیستا،تو تنهایی میتونی به همه چی فکر کنی،مال خودت باشی،کارهای عقب مونده تو انجام بدی و ....ااوووو...کلی کار دیگه.


آخ که چقدر دوست داشتم 

 بیشتر برات درد دل کنم. 

چقدر حست نزدیک بود برام. 

کاش نزدیکتر بودی به من........ 

خطرات غلظت خونه داره خودشو نشون میده.............دارم میترسم

دیشب تو خواب حس کردم آبریزش بینی پیدا کردم.اونقدر شدید بود که سریع جلوی بینیم رو با دستمالی که بغل تختم بود بگیرم تا بیشتر رو بالشم نریزه که دیدم خونه.تو تاریکی شب لکه های تیره روی دستمال کاغذی سفید به خوبی معلوم بود.همینطور چکه چکه میریخت و تمومی نداشت.تمام دستمالی که تو دستم بود خیس شد.با نگرانی رفتم تو دستشویی و بینیمو شستم.ترسیده بود.باورم نمیشد با اون شدتی که خون داره ازش میره بند بیاد که البته بند اومد.اومدم و خوابیدم اما همش فکر رو خیال میکردم.  

 همسرم یا بابام نمیدونم کدوم ولی یه خونه نا امن ساخته که طبقه دومش دیوار نداره و هر آن ممکنه هر کی سمت لبه اون بره پرت میشه پایین .خونه خیلی عجیب ساخته شده بود و خیلی بد جود نا امن.مهدی هر از گاهی میرفت سمت لبه و از اونجا خم میشد و پایین رو نگاه میکرد و من هی دلم میریخت که الانه که پرت شه پایین.داد میزدم و از اونجا دورش میکردم. شوهر خالم که حالش زیاد خوب نیست رو دیدم که داره راه میره به حالت لنگان لنگان...یه پاش این ور نرده و اون یکی پاش طرف دیگه نرده و داشت به طرفین خودشو تکون میداد.داد زدم جواد* آقا بیا این ور.اونجا خطرناکه.میافتی پایین و همینطور که داشتم داد میزدم  که اینت کار رو نکنه در کمال ناباوری و ترس جلوی چشمام نرده شکست و او پرت شد پایین انگاراز ۴ طبقه سقوط کرد.من فقط جیغ میزدم.جسد خورد شده و کج و کولش روی خاکها و تیر آهنهای طبقه هم کف دیده میشد و من فقط جیغ میزدم و گریه میکردم.خالم که هنوز نمیدونست شوهرش چی شده اما با گریه های من فهمید چه اتفاقی افتاده اونم زد زیر گریه.اما من اصلا حالم خوب نبود. 

دیشب تو خواب همش از این مدل خوابا میدیدم.روحبیم خیلی داغونه.نمیدونم چیکار کنم.

چه شب یلدایی بودا... جاتون خالی!

شب یلدا یه شب فراموش نشدنی برام بود.خونه مامانم اینا بودیم.جمعمون جمع بود +اینکه امسال عروسمونم باهامون بود.خیلیخوش گذشت.بابام و علی و مامانم یه تخته نرد بهم کادو دادن به ارزش ۱۲۰ تومن خیلی سورپرایز شدم . امیر و محدثه هم یه ماهیتابه رزیمی بهم دادن.اونم خیلی عالی بود.امسال هدیه های خوبی گرفتم .همسرم هم که بهم گردنبند و انگشتره رو داد که قبلا گفتم.خوش گذشت.کیک رو خودم درست کردم .البته بگم که دهنم سرویس شد چون هی فر خاموش میشد..الان باید برم .باید برم با اکی خونه ببینم.دیر شده .بای بای.میا بقیشو میگم.فعلا.

یلدا مبارک

شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان

اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان

جوانه زندو بذر عشق و دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند . . . 

خوشیهایتان چون شب یلدا طولانی باد.   

                                         

                

                                       

هیشکی اینجا نیست؟.... 

اومدم دیدم هیشکی کامنت نذاشته. حالم و دلم با هم گرفته شدن:( 

مهدی مریض شه از ۳ شنبه.بساطی داریم باهاشا.بچم خیلی مظلومه اما خب من باباش آروم قرار نداریم.البته بیشترم منآ.خلاصه که امروزم نفرستادمش مدرسه.نگرانه درس و مشقشه طفلکی.این چند روزه همش هذیون میگفت.منم بسته بودمش به شربت لیمو شیریرن با عسل یا آب پرتقال با عسل...خلاصه این عسله همه جا کاربردی بود.دیروز حالش خوب بودا اما شب و نزدیکای صب حس کردم دوباره داغ شده.صب هم که بیدارشدم واسه معلمش اس دادم که مهدی مریضه امروزم نمیاد.البته قبلش زنگ زدم اما کسی جواب نداد.الانم تو خونه تنهام.حوصله ندارم.منتظرم همسر جان بیان ببینم چی شد. 

فکر کنم امروز همسر جان غذا سازمو هم بگیرن از نمایندگیش.آخه خراب شده بود.خوشحالم از اینکه دوباره بیاد تو خونمون.آخه اصای دستم بود.اینو خانومایی که میخونن بیشتر درک میکنن.منم برم به کارام برسم.الام مهدی بیاد باید تقویتش بکنم.یادم نبود راستی برم شلغمه رو ردیف کنم که اونم عالیه.اوکی...فعلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا.

جایت در روز تولدم خالی بود..........بسیار!

امروز روز تولدم بودن اینکه جشنی برام گرفته شه یا سورپرایز شم.خونه اکی اینا اوکی نشد امروز رفته بودن واسه قولنامه کردن که نشد.دیروز همسر گرامی به مناسبت تولدم یه سرویس کوچولو گردنبند و انگشتر برام خرید البته اون سورپرایز بود برام.خیلی خوشحال شدم.فکر نمیکردم یادش باشه.


سالها پیش در چنین روزی(یک روز سرد پاییزی)کودکی به دنیا آمد که هم اکنون اینجا زمان مرده از آن اوست.

تولدش مبارک.

کلی نوشتم اما پاکش کردم. 

دیروز خالمو دیدم.حال ظاهریش بد نبود.کی عملش میکنن نمیدونم!  

بنده خدا خودش میدونست سرطان داره میگفت بچه هام نمیدونن به روی خودتون نیارید در صورتی که اونا اینو میگفتن.حال خوبی نداشتم. 

مامانم خیلی بیتابی میکنه چون با این خالم خیلی جور بودن.پشت سر هم دنیا اومدن.اما به خاطر یه سری حرف و حدیث و مشکلاتی که دختراش برای ما بوجود آوردن رابطشون بد شد. 

مامانم میگفت بذار خوب شه بخدا تلافی میکنم و ... 

با خودم گفتم الحق که ما ایرونیها مرده پرستیم و تا زمانی که سالمیم قدر همو نمیدونیم.خدایا حال خالمو خوب کن.با خالم خیلی صحبت کردمو خیلی تاکید کردم که از قدرت فکرش استفاده کنه و خودشو نبازه و قوی باشه. 

این روزا بدجوری درگیر خرید یه گاز مناسب هستم.همش تو نت سرچ میکنم ببینم چی خوبه؟

خالم

حال خالم اصلا خوب نیست.همون خالم که تو خواب پیشش نشسته بودم.سرطان تخمدان گرفته بنده خدا و مث اینکه پیشروی بدی داشته.خالم هیچیش نبود..نمیدونم چی شد اینجوری شد.امروز قراره عمل شه.نفیسه که میگفت سرطان به کبد و ریهاش هم سرایت کرده.واییی خدای من خیلی نگرانم.نکنه خوابی که دیده بودم تعبیرش خالم بوده؟ 

چند ماه پیش هم خواب افتادن دندون بالایی سمت راستمو دیدم.دندونای جلو نبود.خدای من خیلی نگرانم.سعی کردم به دختراش کلی انرژی مثبت بدم اما خودمو چیکار کنم؟ 

امروز با مامان و اکی میریم بیمارستان سر بزنیم بهش.ایشالا که خوب شه..نمیدونم چقدر احتمال خوب شدن داره چون تو نت که سرچ کردم چیزای خوبی نخوندم:( 

براش دعا کنید.

دیروز در حالی که ورق آن لاین بازی میکردمو یه لیوان چای با یه تیکه کیت کت میخوردم سخنرانی دکتر خدادای رو گذاشتم تا گوش کنم.بابا میگفت خیلی حرفهای مفیدی زده...خیلی تاکید داشت که گوشش کنم.منم که مدتها بود اصلا یادم رفته بود که یه همچین چیزی تو کامپیوترمه خیلی اتفاقی دیدمش و گوشش دادم. 

وای اگه میدی چجه چیزایی در باره مضرات شکلات و شیرینی و چای و ماست و دوغ و انواع قرصها و پفک و چیپس و داروهای شیمیایی گفته بود...وای وای.اصلا چاییه تو گلوم گیر کرده بود چه برسه به تیکه کیت کته. 

جناب خدادای یه دفه بفرمایید هیچی نخوریم دیگه!