اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

بله برون

چهار شنبنه صبح حدود ۸ برای رفتن حاضر شدم.قرار بود بریم همدان برای بله برون  امیر(داداشم).خیلی ذوق و شوق داشتم.بگذریم که برای خرید چیزهایی که لازم داشتم دهنم تا حدی سرویس شد ولی خوب می ارزید.همسر هم نیومد به خاطر اون کدورتی که قبلا گفتم.با اینکه خیلی خیلی دوست داستم بیاد تحت فشار قرارش ندادم.البته امیر هم بهش زنگ زد و دعوتش کرد اما همسر بهونه آورد و نیومد.الهه اینا دیروزش رفتن و من با بابا اینا رفتم.مهدی رو هم با خودم بردم. 

تو راه خیلی خوش گذشت.بابا یه جا نگه داشت و ناهارمون رو خوردیم (کوکو سیب زمینی) چقدر چسبید.مهدی هم تا منیتونست شیطنت میکرد و از محیط لذت میبرد.آسمون آبی و هوا خنک ملس بود.و اونجایی که ما بودیم زمینش پر از چمن مرطوب.بعد از خوردن یه چایی خوش طعم به سمت مقصد راه افتادیم.کمی هم خوابیدم.فکر کنم چهار ساعتی میشد که تو راه بودیم.رفتیم و تو یه نماز خونه دنج حوالی عباس آباد  استراحت کوتاهی در حد حاظر شدن برای مهمونی (آرایش برای ما  و عوض کردن لباس برای مردا) و از اونجایی که شام خونه خانواده عروس خانوم دعوت بودیم نه خونه کسی رفتیم و نه هتلی گرفتیم. 

الهه و محمود هم اومدن پیش ما..هر جفتشونم تیپ زده بودند و تر و تمیز.من با الهه اینا رفتم.قرار شد گل ورو از گلفروشی ریعان و شیرینی رو از فرخ جهان نما بگیریم.مث دفه قبل.خیلی وقتمون برای گرفتن گل هدر رفت تا بتونیم یه سبد گل زیبا بگیریم.تا گل حاظر شه محمود و امیر رفتن برای شیرینی و بعد همگی راهی شدیم سمت خونه عروس خانوم. 

دلم براش خیلی تنگ شده بود و لحظه شماری میکردم دوباره ببینمش. 

 

اینم یکی دیگه از چرکنویسهام بود...کاش تاریخ میزدم.

نمیدونم چرا هر وقت برای انجام یه کاری برنامه ریزی میکنم خود به خود اون کار انجام نمیشه.مثلا الان دو هفتست میخوام برم آموزشگاه برام مشکل پی میاد.البته از بعد از عید این کار رو میخواستم انجام بدم ولی این دو هفته مثلا جدیه جدی میخواستم برم. 

مشکلاتی که سر راهم پی میاد اول از همه همین نت هست.وقتی مام توش گذشت زمان رو کاملا فراموش میکنم. 

بذار ببینم...وقتی پای نتی هیچی از گذر زمان نمیفهمی...درسته؟ 

-آره ..هیچی...همش دلم میخواد بیشتر بمونم.مثلا الان...کلی کار دارما..ولی نشستم اینجا و دارم تایپ میکنم.از اون ورم بازی نت گامان بازه.بعدشم میخوام برم ورق بازی کنم.غذام هم رو گازه تا جا بیافته شام بخوریم. 

خوب پاشو برو به کارات برس بعدا بیا اینجا.در نمیره که کامپیوتر. 

-میدونم ...ولی الان حس کار ندارم.حوصلم سر رفته.میخوام یه کم بازی کنم...بعد پا میشم. 

خوب گلم..میبینی! کرم از خود درخته. 

خوب خودمم بدم نمیاد اینجا باشم.اصلا میدونی چیه؟بس که سرگرمی ندارم.میام اینجا.هم بی درد سره .هم دیگه نمیخوام از خونه بزنم بیرون.باید یه مانتو جدید بخورم.کفشمم داغونه.پری روز میخواستم کفش بخرم..دیدم به لعنت خدا نمیارزن.مانتوم هم داغونه.شاید یکی از دلایلش همین باشه. 

-به نظر من که اینجوری نیست.مگه قبلا مانتوت داغون بود که چپیده بودی تو خونه عین مرغ کرچ؟

حرفم توم نشده میبینم بـــــــــــــــعله....

سلام  

یه چند روزی حس نوشتن نداشتم.مهمون دارم.برادر شوهرم اومده خونمون...داره دنبال خونه میگرده.واسه همینم منم درگیر مهمون و اینا هستم.پسر کوچولو هم که ماشالا جدیدا یاد گرفته هر چی گیرش میاد پر از آب میکنه و باهاش بازی میکنه و من  تا به خودم بیام  زندگیمو آب برداشته.بعضی وقتا نمیشه با بچه ها صحبت کنی و فکر کنی با یه آدم  جهل ساله طرفی.مثلا وقتی میبینم که داره تو اسباب بازیش آب میریزه میگم : مهدی جون مامان جان ...این کاری که تو میکنی زمین رو خیس میکنه و یه دفه سر میخوری سرت میخوره به دیوارا.... 

تا  حرفم توم نشده میبینم بـــــــــــــــعله....آبا رو که ریخته زمین و گند زده به خودشو زندگی!خدا صبر عیوب عطا نماید....آمــــــــــــــــــین!  

پی نوشت:این پست رو نمیدونم کی نوشتم از تو چرکنویسهام درآوردم.البته الانم پسرم این کارارو میکنه اما در ابعاد کمتر.

تبعیض

امروز موقع برگشت به خونه پسر کوچولوم  با دلخوری گفت مامان امروز یه چند تا از بچه ها جایزه دادند  اما به من ندادند.گفتم حتما درسشونو خوب خونده بودند عزیزم که گفت نه مامان اونا سید بودند بعد پرسید مامان سید یعنی چی؟

گفتم به اونایی که جد (بعد فکر کردم این طفلکی چه میدونه جد چیه؟)شون  یعنی پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگشون  میشه حضرت علی میگن سید... البته خودمم زیاد مطمئن نبودم.

گفت مام سیدیم؟ گفتم نه مامان جون .از این جوابم ناراحت شد.... 

 فکر کردم اینم یه مدل تبعیضه البته مدل دینیش و شایدم ساخته دست بشر.

یک روز بارونی

دارم فکر میکنم.به اینکه چه جوریه که وقتی بچه بودیم زمان کند کند میگذشت،مثلا  سه ماه تابستون خیلی برای خود من طولانی بود اما تابستون الان....!؟. هیچی نفهمیدم ازش،چه زود گذشت انگار هر چی سنمون بیشتر میشه سرعت حرکت زمان هم بیشتر میشه.شایدم تحملش داره تمون میشه و میخواد زودتر به مقصد (مرگ) برسه..چه میدونم. 

چند روزی میشه که دوباره با یه دوست قدیمی که مدتی بود ازش خبر نداشتم چت میکنم.خودمونیما خیلی دلم براش تنگ شده بود.نمیدونم چقدر میشناسمش؟ اصلا میشناسمش؟میشناسمت؟هان؟نمیدونم.باهاش تا حد زیادی راحتم.از هر دری با هم حرف میزنیم.درد دل میکنیم.اونم مث من عاشقه بارونه.امروزم باهاش صحبت کردم کلی...اما کافی نبود.همسرم خواب بود.رفتم بیدارش کنم که بره دنبال مهدی.با حالت خواب آلود شدید زمزمه کرد که زحمتشو میکشی؟من خیلی خوابم میاد آخه تا صب بیدار بود.دلم نیومد اصرار کنم. 

لباسمو پوشیدم.سوییچ رو برداشتم زدم بیرون.هیچی با خودم نبردم در رو بستم بعد پشیمون شدم رفتم موبایلمو برداشتم در رو بستم دوباره یادم افتاد هواپیمای مهدی رو بر نداشتم چون دیشبش گفته بود مامان خواستی بیایی مدرسه هواپیمام رو هم میاری و منم گفته بودم باشه. 

یه کمی طولش دادم تا بچه ها از مدرسه تعطیل شن چون اونقدر کوچه شون  شلوغ میشه که فقط باید با دنده یک برونی و همش نگران که نکنه بزنی به کسی. 

از خونه که زدم بیرون. یه دفه آسمون بارید خندیدم : اِ...! بازم بارون.رفتم زیر بارون ایستادم خیس شدم.با خودم فکر کردم چه خوب شد ماشین هست و گر نه تا مدرسه موش آبکشیده میشدم .به آسمون که نگاه کردم آفتابی بود،خیلی قشنگ بود برام آسمون آفتابی بارونی:)).با خودم گفتم امان از تو بارون.... و باز خندیدم اما تو دلم.رو لبم فقط یه لبخند پهن بود.به ساعت گوشیم نگاه کردم ۱:۰۲ دقیقه بود.با خودم گفتم پس الان زنگشون خورده .سوییچ رو انداختم تو فقل و چرخوندم طبق معمول نمیچرخید... گند زدن به این ماشین(دزدا).یه چند باری سوییچ رو تو فقل چرخوندم،در باز نشد.به همسر گرامی زنگ زدم که ببینم این قلقش چه جوریه؟ میخواستم غر غر کنم سرش که چرا درستش نمیکنه که اونور گوشی منشی گفت دستگاه مشترک موردنظر .....فطع کردم.یادم اومد خودم گوشی رو خاموش کردم.برای اینکه گوشی زنگ نخوره و همسر گرامی بیدار نشه.تو همین فکر ها بودم و در حال ور رفتن با فقله که باز شد.سوار ماشین شدم.همه چیز رو چک کردم و استارت زدم... 

نم نم بارون شیشه رو لکه لکه کرد.دکمه شیشه پاک کن رو زدم ..هر چند ثانیه یه بار شیشه رو پاک میکرد.سر کوچه دوتا خانم که یکیشون چادر گل گلی و اون یکی چادر مشکی سرش بود ایستاده بودند و اونطرف تر وانت سبزی فروشی که همیشه میومد تو کوچه داد میزد:سبزی قورمه......سبزی اسفناج...جعفری ..سبزی خوردن....ایستاده بود ...از جلوشون رد شدم و نگاهشون زل زد به من انگار تا حالا ندیده بودن یه زن ماشین برونه.از تو آینه بغل دیدم که مشغول خرید سبزین. 

با اینکه کمی دیر رسیدم اما کوچه مدرسه خیلی شلوغ بود.بچه های کلاس اولی رو از رو لباسشون که یشمی تیره بود میشناختم  اما بقیه رو که یه عدشون لباس آبی تیره و یه عده لباس زرشکی ...نه نمی دونستم چندمی ین؟دومی ین؟سومی ین؟پنجمی ین؟ 

با جا به جا کردن دنده یک و دو ،گلاج..وگاز و ترمز...خودمو رسندم به در مدرسه پسر.یه دید دقیق زدم در حالی که آروم میروندم مهدی نبود.تو اون شلوغی جای پارک پیدا نکردم کوچه رو دور زدم تا از در پشت برم سراغش که در بسته بود و مجبور شدم دوباره کوچه رو از اول برم.اینبار یه کم خلوت شده بود و هر چی نزدیکتر میشدم خلوتتر .یه پسر کوچولو نمیدونم چندمی بود چون لباسش یشمی نبود ایستاده بود دم در..هیچکس دیگه ای نبود.دستی رو کشیدم تا بیام بیرون دیدم سر پسر کوچولوم از در  مدرسه اومد بیرون با همون بچه هه صحبت کرد.از تو ماشین براش دست تکون دادم اما ندید ..چند تا بوق زدم دوباره سرش رو آورد بیرون ببینه کیه بوق میزنه اما باز منو ندید.فقل در رو زدم در رو نیمه باز کردم سرمو از بین در ماشین آوردم بیرون (بارون صورتمو غرق بوسه کرد) صداش کردم مـــهدیییی.مـــهدییی.دوتا چشم سیاه و درشت منو دید، ضعف کردم براش ،بهم لبخند زد، از دور براش دست تکون دادم بیا...بدو بدو اومد سمت ماشین.میخواست عقب بشینه از روی عادت گفتم عزیزم بیا جلو، پیش خودم.در جلو رو باز کرد.سلام کردیم با لحنی کودکانه غر زد مامان چرا اینقد دیر اومدی یک ساعت اینجا منتظر شدم.ضعف کردم با خودم گفتم:یک ساعت...خندیدم: یک ساعت:))) 

بوسیدمش .گفتم مامان جون یه با از اینجا رد شدم ندیدمت دور زدم دوباره اومدم.گفت من یه بار رفتم در پشت یه بارم در جلو.باز خندیدم از لحن حرف زدنش.گفتم مگه نگفتی از در پشت نیام دنبالت؟ میخواست چیزی بگه که نگاش با هواپیماش که رو داشبورد ماشین نشسته بود گره خورد. با خوشحالی هواپیماشو برداشت، داد زد مامان جون دستت درد نکنه اینو برام آوردی و سریع شیشه رو داد پایین، هواپیماشو گرفت بیرون تا با حرکت ماشین پره هاش بچرخن.(همیشه از این کار لذت میبره).گفتم خواهش میکنم مامان جون.دلم میخواست دوباره لپهای یخشو با بوسه ام گرم کنم اما حیف که  ماشینو میروندم.مسیر خونه رو به مقصد پارک فلکه پنجم عوض کردم.میخواستم ببرمش پارک تا یه کمی بازی کنه اما مثل اینکه این بارون خیال نداشت تموم شه.گفت کجا میریم مامان؟گفتم میریم یه کم دور بزنیم ...بهش گفتم سرما نخوری  شیشه رو دادی پایین .منتظر جوابش نشدم میدونستم از این بازیش لذت میبره بحثو عوض کردم:مهدی میدونی قضیه اون انفجاره چی بود؟گفت چی بود ؟گفتم انبار مهمات یه جایی منفجر شده بوده اون صداهه اومده بود.با هیجان گفت یعنی یه نفر نارنجک انداخته بوده اونجا اشتباهیی؟ خندیدم:نه مامان جون چندیدن برابر بیشتر مثلا از دویستا بیشتر.با چشای گرد تکرار کرد :دیویستا نارنجک؟ 

گفتم بمب، نارنجک...نمیدونم مامان جون اما میدونم که انفجار اتمی در کار نبوده.تو رادیو میگفت یه نفر اشتباه جا به جا کرده  بمبارو اینجوری شده..حال نداشتم ادامه و توضیح بدم.میدونستم مهدی حالا حالاها میخواد سوال کنه.نگران دوستم بودم که دیر نرسم ... 

قرار بود ساعت ۲ دوباره با هم صحبت کنیم.عابرا زیر بارون حرکتشون تند تر و ماشینا زیر بارون حرکتشون کند تر بود.سعی کردم به بارون گوش بدم.مهدی هم ساکت بود رو به خیابون  ....  

بارون هنوز میبارید...شیشه جلوی ماشین هر چند ثانیه یه بار از قطرات بارون پاک میشد و هواپیمای اسباب بازی با دستهای کوچیک مهدی زیر بارون پرواز میکرد....

گذشته

مهدی پیشرفت خوبی داره.معلمش میگه.صبحها با سرویس میره و ظهرها من میرم دنبالش.تو را به خیلی چیزها فکر میکنم.خیلی چیزهایی که دارن دورو برم اتفاق میافتن.به هر چیز کوچیکی که از کنارم رد میشه حتی صدا آب کثیفی که از جوب کنار خیابون گذر میکنه.به عابرا.با پرنده ها.به سربازی که اونور دیوار بلند روی یه برجک ایستاده و نگهبانی میده.به زمستون.به بهار.به خرید شب عید که خیلیه.... 

این متن رو نمیدونم کی نوشتم اما میدونم مربوط به پیش دبستانی مهدی فکر کنم نزدیک عید بوده که در باره خرید عید اشاره کردم کاش کاملش میکردم...چه زود گذشت!

این روزها با فیس بوک سرگرمم...شما چطور؟ ایدی فیس بوک بذار ببینم

بارانم ببار

سکوت من به خاطر لج و لجبازی نیست به خاطر عقیدمه.من بهت گفتم چه چیزی باعث از هم گسیختن این رابطه میشه اما تو نخواستی.... 

چند وقتی میشه که هوای باران دارم... 

دلم برای قطرات نرم و خنکش تنگ شده..... 

.

باران برایم ببار....

تولد مهدی جونم مبارک

 دیشب تولد مهدی بود البته یه هفته تاخیر.همه چیز عالی بود البته قبلش دهن من سرویس شد به دلیل وجود وسایلی که همسر گرامی برای کاراش آورده بود خونه که تا آخرین ساعات روی زمین پهن بود.اگه کمرم درد نمیکرد خیلی خوب میشد و من کمتر عذاب میکشیدم.ژله ها رو شب قبلش ذرست کردم و شام (جوجه کباب)رو از بیرون گرفتیم.اگه به خودم بود میخواستم سالاد الویه درست کنم که اگه همون کار رو میکردم دردسرم یه کمی کمتر میشد .خلاصه بساطی داشتیم.اما همه چیز به خوبی شروع شد و به خوبی به پایان رسید . 

 

                      

                      

                      

                       

                        

        تو این عکس مهدی داشت اصرار میکرد که کادهاشو بازکنیم بچم نگران شده قیافش:))   

 

                       

                     

                                                جای همتون خالی بود..... 

 

تنها من و ....

لعنتی کجا بودی این همه مدت ؟.......  

هـــــــــــــــــــــی: با توام دلم برات به اندازه یک دنیا تنهایی تنگ شده بود........  

امروز یعنی دو شنبه برای سال مامان اکی رفتیم بهشت زهرا...بعد خونه علی اینا.سینا شام پیدا کردن کارش رو داد ...شام رفتین رستوران عسکری..بعدشم هویچ بستنی...بعدشم خونه.خوش گذشت خیلی.......

این روزا به قدری کمرم درد میکنه که فقط برای مدت کوتاهی میتونم پای کامپیوتر بشینم.شاید ده دقیقه.خیلی دلم برای اینجا تنگ میشه.چند ماهی میشه  یه آیدی هم تو فیس بوک درست کردم اونجا هم می رم.اما این کمر درد لعنتی نمیذاره کلا تونت بیام.دعا کنید خوب شم زودتر... 

چند وقتیه استخر هم میرم به توصیه دکتر .فقط راه میرم تو آب...پسر کوچولومو ثبت نام کردم برای اول دبستان.این روزا مشغلم زیاد تر شده.امروز فردا میبرمش کلاس زبان...

پسر سیاه کوچولو

امروز زنگ زدن گفتن ماشینمون پیدا شده.پسر کوچولوی سیاهمون پیدا شد بلاخره

اینم از شانس ما

همینو کم داشتیم که تو این هیر و ویر ماشینمونو بدزدن.آدم باید خیلی نامرد باشه که بتونه مال مردمو اینقدر راحت بدزده.خیلی ناحتم.دلم خوش بود امسال حداقل یه سفر میریم که اونم مالیده شد:( 

دوچرخه پسرم تو ماشین بود اونم بردن از وقتی که فهمیده یا گریه میکنه یا بغض.خدا ازشون نگذره:( 

ساعت دو یا سه صبح پنجشنبه بود ...

دندون

دوشنبه رفتم بیمارستان چمران برای دندونم.گفتند باید برم رجایی شهر. (از اونجایی که خودم دوست نداشتم اونجا برم و از اونجایی که دفترچه بیمه داشتم دلم نیومد برم کلینیک خصوصی).از طرفیم بابام اینا که رفته بودن میگفتن اونجا خوبه.اما من خیلی خیلی نگران بودم.البته با همسرم یه سر رفتیم بیمارستان بعثت اما اونجا وقت ندادن بهمون و گفتن باید فردا صب ساعت ۷ اونجا باشیم.ما رفتیم رجایی شهر  از شانس خوبم همون روز رفتم تا دوتا از دندونامو درست کنم.خدا به روزتو نیاره.دهنم سرویس شد.یکی از دندونام ترمیم و یکیش پانسمان شد تا 28 خرداد دوباره برم برای عصب کشی.حالا از اون روز داغونما.آبم نمبتونم بخورم.اون دندونی رو که پانسمان کردم امانمو بریده.شبا خواب ندارم.خدا میدونه کی خوب میشه.البته به قول یکی از دوستام بهتره نیمه پر لیوان رو نگاه کنم چون کار به کشیدن و این حرفا نرسید.

...

صبح یک شنبه: 

امروز در خواب فرشته مرگ  را بوسیدم!

دید و باز دید

میدونم....هیچ خبری نیست.باید به دوستام سر بزنم. 

از قدیم گفقتن دید و باز دید!

دلم تنگ شده

بارها و بارها اینجا اومدم و تظراتمو چک کردم ببینم کسی میاد و برام کامنتی بذاره یا نه ...خیلی خلوت شده اینجا میدونم.شده مثل یه اتاقی که سالهاست کسی توش نیومده و تارهای عنکبوت  در گوشه های دیوار ترک خوددش جا کرده. 

بارها و بار ها اومدم در این اتاق رو باز کردم اما چیز جدیدی برای گذاشتن توش پیدا نکردم.حال گرد گیری و این حرفها رو هم نداشتم. 

اما اینبار که اومدم و دیدم چقدر اینجا رو گرد و خاک پر کرده و ... دلم گرفت. 

منظر یه حس تازه هستم تا دوباره نوشتن رو از سر بگیرم.اتفاقات جالب برای نوشتن زیاد دارم اما انگیزه نوشتن نه! یه جورایی (چه جورایی) فرصت نوشتن ندارم.دلم واسه اون روزایی که میومدم اینجا و لحظه به لحظه های زندگیم رو ثبت میکردم تنگ شده.

کاپشن محمود جون ترکوند

امروز روز بدی نبود.با مامان و *افی رفتیم بیرون.مامان دندونشو پانسمان کرد و قرار شد هفته دیگه دوباره بیاد برای درمان نهایی دندونش..بعد از دنودن پزشکی رفتم که ساعتمو پس بگیرم دیدم یه سری مدل جدید آورده.خیلی ذوقیدم.افسانه ساعتشو عوض کرد و یه سواچ  سفید خرید.منم خیلی هوس کردم بخرم اما چون قبلا خرید کرده بودم پولم کم اومد.قرار شد هفته دیگه برم و ساعت مورد نظر رو بخرم.شام خیلی چسبید جوجه خوردیم جاتون خالی.الانم خیلی خوابم میاد.این امروز من بود.همسر هنوز میسرفه.منم همینطور. 

راستی دیشب یه ایمیل برام اومده بود که وقتی خوندم مغزم داشت از تو چشم میزد بیرون.که عجایب هفتگانه رو گذاشته بود تو جیب چپش.فکر کنم همتون شنیدین که ماشین محمود جونو چند خریدند؟ دو میلیاردو نیم (تومان)!!!!!!!!!!! 

حالا جالبه بگم کاپشنشم خریدن ازش .....میدونی چند ؟ پنجاه و چهار میلیون تومن   

باورت نمیشه ؟ برو بخون!

کاش میشد

خدایا نمیدونم این سرفه کردنام کی میخواد خوب شه.همه اعضای خونوادم به ترتیب این بیماریرو گرفتن.ویروس بدیه لامصب.تا حالا سابقه نداشته یه سرما خوردگی تو من اینقدر طولانی شه ولی خوب الان خوب خوب شدم فقط مونده این سرفه ها که کچلم کرده...الام چند روزی میشه رفتم ورق آن لاین.البته با فیلتر شکن.چون فیلتر شده.فیس بوک هم سری زدم با اسم و فامیلم شاید بتونم دوستای قدیمیمو اونجا پیدا کنم.چه باحال میشه اگه بشه وایییی!

سلام.دلتون نخواد بد سرمایی خوردم.خیلی بده واسه ما زنها سرما خوردن چون تا زمانی که اعضای خونه حالشون بد باشه ازشون مراقبت میکنیم اما وقتی خودمون مریض میشیم هیشکی نیست یه چیکه آب بده دستمون.من که اینجوریم.هر وقت بیمار شدم و کمرم درد گرفته (مهره های کمرم آسیب دیدن) همسر انگار نه انگار که بابا من نمیتونم فعالیت کنم لا اقل تو یه جم و جور کن.اصلا و ابدا....هر چقدر که بلده قربون صدقه زبونی بره به همون مقدار هم از انجام کار بدنی در میکنه.خلاصه اینکه دیروز با اینکه حالم بد بود کل خونه رو جمع و جور کردم اما آقا حتی از پای کامپیوتر بلند نشد.وقتی جارو کردن اتاقها که آخرین کار بود تموم شد اودم بغلم کنه که دیگه خیلی زورم گرفت.گفتم برو تو رو خدا بشین پای همون کامپیوتر به خودت زحمت نده حالا که کارام تموم شده یاد من افتادی در حالی که میخواست بغلم کنه گفت عزیزم من ماشینو پر گاز کردم که امروز ببرمت بیرون.دیگه کلافه تر شدم گفتم تو یه کمک کوچولو به من نمیکنی میگی مریضی خودتم اما میخوای ببریم بیرون ؟ من بیرونتو نمیخوام الان برام مهم بود که کمکم کنی با این حال خرابم خونه رو جمع و جور کردم.و...و...هیچی رفت نشست دوباره پای کامپیوتر و داشت غر غر میکرد که من چیکار کنم خوب برات.فقط حرصم و قورت دادم البته پسر کوچولو بر عکس باباش کلی بهم کمک کرد.قربونش برم..رفتم حموم تا شاید بیماری از تنم خارج شه اما با فایده ای نداشت.باهاش حرفم شد که چرا وقتی خودش مریضه من مث شمع دورشم اما وقتی من مریض میشم ....خلاصه که دیروز یه دادم ازش شنیدم به جای پرستاری و با گریه رفتم رو تخت پتو رو تا آخر کشیدم رو سرم بسکه سردم بود و با گریه خوابیدم.بیدار که شدم بدنم داغ داغ بود حتی یه بارم بهم سر نزد که ببینه مردم یا زنده ام.خیلی زورم گرفته بود ازش.رفتم تو آشپزخونه و چند تا شلغم پختم.این کار رو که میتونست انجام بده.دیدم رو گاز غذا گذاشته.مرغ پخته بود.اصلا خوشحال نشدم.خیلی از دستش ناراحت بودم.تو دلم میگفتم به خاطر خودش که گشنشه این غذا رو گذاشته نه به خاطر من. 

*مهدی از خواب بیدار شده و داره غر میزنه.برم بهش برسم میام بقیشو مینویسم فعلا.

حساسیت

نمیدونم چرا اینجوریه.گاهی آدم دلش میخواد یه کاریو انجام بده و از تکرارش خسته نمیشه اما گاهی همون کار براش کسالت آور و خسته کننده میشه ودلش نمیخواد سر به تن اون کاره باشه.حتی از اسمشم کهیر میزنه.حکایت آدمیزاده دیگه.تکرار خستش میکنه حالا اگه یه کم یا بیشتر به خودش زمان بده و دست نگه داره و سمت اون کاره نره دوباره همون حالت قبلی بهش دست میده و له له میزنه واسه همون کاری که میخواست سر به تنش نباشه.البته متذکر شم که اگه از اون کاره لذت ببره مدت زمانی که به خودش استراحت میده کمتره و از کهیر و سر به تن نبودنش هم خبری نیست.حالا حکایت این بلاگ اسکای هم مث همون حکایتی بود که عرض کردم خدمتتون.... ...خداییش فهمیدی چی خوندی؟

اخ این پس کوچولوی ما رفته رو اعصاب من که بکن از روی صندلی من میخوام بازی کنم.ای خدا یه لحظه نمیذارن تو خودم باشم.تازه رفته بودم تو حس نوشتن.خیلی دلم میخواست سر به تن این بلاگ اسکای باشه.دست و پامم که نیگا میکنم میبینم فعلا کهیر مهیریم در کار نیست.حالا بعدا میام.از پای وبلاگ تکون نخورید......بر میگردم ......حتمآ!

امتحانم تموم شد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من مردها رو...

این متن رو از وبلاگ یکی از بچه های کلوبی اینجا گذاشتم. 

                        ٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫ 

من مردها رو دوست دارم زیرا... 

من مرد ها رو دوست دارم. برای این که در کل ساختار های فکری ساده تری از ما دارند. درکشون به مراتب از درک زن ها ساده تره... هر چی که ما پیچیده ایم مرد ها ساده اند. اونا موجودات قوی ای هستند که ما رو حمایت می کنند. 
وقتی با یه مرد به یه کافه میری هیچ لذتی بالا تر از این نیست که درو برات باز می کنه و مثل یک جنتلمن صندلی رو برات می کشه و تو می شینی. 
خیلی با ادب تو رو مهمون می کنه. 
وقتی چیز سنگینی داری برات اونو حمل می کنه.
وقتی توی خونه کمد و یخچالو هر چیز سنگین دیگه ای داری برات جا به جا می کنه بدون هیچ منتی!
مرد این موجود دوست داشتنی ساده که ما کمتر تونستیم درکش کنیم و عمرمونو خیلی احمقانه به مبارزه با اون پرداختیم،
همیشه مسئول کار های سنگین و سخته.
خدا می دونه اگه مرد نبود، ما از کدوم کیسه ای این همه خرج می کردیم؟
و بعد این که مرد با همه کار کردن سختش، چقدر سخاوتمندانه برای ما چیزای خوب می خره 
اگه مرد نبود چه کسی برای ما این همه لباسا و جواهرات خوشگل می خرید؟ اصلن اگه مردا نبودن ما به چه بهانه ای این همه لباسای خوشگل طراحی می کردیم و می پوشیدیم؟ 
و این همه جینگول پینگول به خودمون آویزون می کردیم؟  

ما خیلی وقتا فقط برای مردا آرایش می کنیم؟
مردا باعث شدن که ما خوشگل تر به نظر برسیم.
اگه تمام دوستای تو که دخترند ازت تعریف کنند که چقدر این دفه ابروهاتو قشنگ برداشتی، خداییش با یه بار گفتن یه مرد می تونی عوضش کنی؟ 
آخه ما چرا انقدر ناجوانمردانه با مردا رفتار می کنیم؟
ما به جای دشمنی و جنگ و انتقام، حقیقتن می تونستیم خودمونو به محبت مردونه بسپاریم؟ 
چرا به خودمون دروغ می گیم؟
اگه مردا نبودن ما زنده بودیم، زندگی می کردیم، برای خودمون خرید می رفتیم و برای خودمون چیز می خریدیم، اما اون حمایت عاطفی عمیقی که یه مرد به زن می ده چه کسی به ما می داد؟
همه ما یادمونه که وقتی بچه بودیم و سفر می رفتیم عاشق این بودیم که بابامون دستمونو تو خیابون تو دستش بگیره و حمایتمون کنه.  

جلوی در مغازه ها نق می زدیم و عروسک می خواستیم و هیچ وقت پدرمون نمی تونست مقاومت کنه و اونو برای ما می خرید.
چرا ما به جای انتقامو بد جنسی خودمونو نمی سپریم به حمایت و محبت مردانه؟
چرا ما با نق زدن مردامونو داغون می کنیم؟
به نظرم هیچی برای یه مرد از این جذاب تر نیست که بهش یاداوری کنیم که چقدر بهش احتیاج داریم. چقدر روح مردانه اش به ما آرامش می ده. چقدر این که در مورد ما در مورد لباسمون و رنگ و مدل موهامون و مدل این دفه ابرو ها مون نظر می ده، ما رو خوشحال می کنه.
چقدر وقتی که در کنارشیم و اون دست تو جیبش می کنه، برای ما خرید می کنه و آژانس می گیره تا مثل یه لیدی برمون گردونه خونه، به ما اطمینان و آرامش می ده.
به نظرم به عنوان کسی که همه نظریات فمینیستی رو خونده و خیلی هم مدافع حقوق زنان هست، ما با ندیده گرفتن مرد ها به خودمون و به اونا ظلم کردیم. اگر مردانه گی یه مردو در نقش یه حامی قوی ندیده بگیریم، اونو نابود کردیم و خومونو بیشتر.
ما با حضور مرد هاست که هویت زنانه پیدا می کنیم.
حقیقتا توی دنیا چیزی قشنگ تر از تصویر مردی که جفتشو توی بغل حمایتگرش گرفته هست؟
مردی که کتشو وقت سرما روی شونه های عشقش می اندازه؟ 
اگه مرد نبودوقتی که گریه می کردیم، شونه های مردونه کی پنای ترسا و دلهره هامون می شد؟ 

اگه مرد نبود چه کسی وقت ترس ها به ما پناه می داد؟
چه کسی وقتی همه در رویارویی با احساساتمون حال بدی داشتیم تصمیم قاطع و منطقی می گرفت و حرف آخر را می زد؟
چه کسی توی بحران های زندگی مسئولانه قدم اول را برمی داشت؟
کی اشکامونو پاک می کرد؟
کی چتر حمایت گرشو روی سرمون باز می کرد؟
ما برای کی این همه خوشگل می کردیم؟
به چه امیدی می رفتیم این همه موهامونو رنگ می کردیم هر ماه و ابروهامونو برمی داشتیم؟
اصلا به چه امیدی زندگی می کردیم؟ "
و در آخر اگر مرد نبود، کی سوسکها رو می کشت؟.... قبول کن، مرد موجود!!! خیلی خوبیه   

                         ٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫

البته باید گفت همه مردام اینجوری نیستنا خانوم خوش بین. یحتمل ایشون اسفندی تشریف داشتن

سینما

عین سگ خوابم میاد.سینما میرم یا نه ؟