اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

عشق کوچولوی من

دیشب خیلی دیر خوابیدم.پنج و نیم صب بود.با صدای ناله مهدی از خواب پریدم.بچم پاش درد میکرد.خیلی نگران شدم.همسر گرامی رو بیدار کردم و با ناراحتی گفتم بابا پاشو این بچه پاش درد میکنه.هی میگم ببرش دکتر اهمیت نمیدی.هول کرده بودم.با اینکه خوابم میومد ولی نگرانی شدیدی منو گرفته بود.رفتند دکتر و خدا رو شکر دکی گفته بوده به خاطر پاشویه سرما زده بهش.(الان بچم اومده دستمو بوسید)پاش هنوزم درد میکنه.چهار دست و پا رفت دستشویی.:(.دکترش گفته که باید پاشو گرم نگه داریم.البته الان بهتره عشق کوچولوی من. 

به همسرم هم چند تا قرصو شربت و آمپول داد.حالا باید ببینیم چی میشه.فعلا که همسر خونه اکی ایناست.ناهارم مونده مثکه. 

این روزا اصلا فرصت نمیکنم به دوستای هموبلاگیم سر بزنم.میدونم از دستم ناراحت میشن.ولی در اولین  فرصت این کارو میکنم.اوکی!فـــــــــعلا....

رژ لب صورتی

هی دلم میخواد بنویسم.نه به اون روزایی که اصلا دلم نمیخواست بنویسم نه به الان که ول نمیکنم.وای برم رژ لب صورتی ببینم.خدافظ.

سرما خوردن

یه کم چشمم میسوزه.پشت گردنم و گوشم درد میکنه.استخونای بدنم ذوق ذوق میکنن.بیحالم.تنم یوهو گر میگیره و خاموش میشه.به نظرت اینا علایم سرماخوردگی نیست ؟


هوس شیرینی تر مخصوصا رولت کردم .ییهو

کمردردم شروع شده

فعلا که همه چی آرومه اما تنها چیزی که منو اذیت میکنه کمر دردمه که دوباره شروع شده.وقتی از پیش حاج آقا نباتی اومدم خونه تا همین یه ماه پی هیچ دردی نداشتم.انگار یادم رفته بود که یه زمانی از درد کمرم شبا خوابم نمیبرد.اما باز دوباره دردش اومده سراغم.نمیدونم چرا ولی یکی تو  دلم میگه به خاطر اینه که به حرفش گوش ندادم.چون گفته بود من برای شفای بیمارانی که پیشم میان چیزی ازشون نمیخوام فقط نماز بخونن و گناه نکنن...چقدم که من نماز خوندم.حس میکنم اثر انرژیه از بدنم خارج شده.چون دوباره همهچیم به هم ریخته ...چون از زمانی که از خونه اون آقا اومدم بیرون همه چیم مرتب شده بود.حتی هورمونهام هم تنظیم شده بود.

حالا میخوام دوباره شمارشو بگیرم و برم اونجا البته به خودم قول دادم نماز بخونم و روزمو بگیرم.میخوام با همسر گرامی برم.برام دعا کنید چون الان که دارم مینویسم کمرم بد جوری تیر میکشه....



پی نوشت:دکترهای زیادی رفتم و همشون گفتن باید عمل کنم اما اینجا که رفتم بدون عمل و ناراحتی خوب شدم.پنج شش ماهی میشه که اصلا درد نداشتم اما....

آشتی

دیروز  صبح وقتی از خواب بیدار شد یه چرخی تو اتق زد و بعد اومد کنارم دراز کشید.باهام حرف زد و بوسیدم.بهش گفتم از دستت ناراحتم.من بعد از ده سال زندگی هنوز جایگاه خودمو نمیدونم و کلی باهاش حرف زدم.هرچی که تو دلم بود و گفتم.بعد آروم شدم.باهام کلی شوخی کرد و اونقد قلقلکم داد تا با صدای بلند بخندم و جیغ بزنم.:)) 

خلاصه اینکه آشتی کردیم.بهم میگه تو همیشه سیستمت طلبکاره.مغروری...خندم میگیره .ولی من واقعا از دستش ناراحت بودم.دلمو بد جوری شیکوند.ولی خوب....در هر صورت آشتی کردیمو همه چیز دوباره خوب شد.یه کم بهترم.امروز و دیروز کلی از کارای خونه رو انجام دادم.از خودم راضیم فعلا. 

امشب اکی و سینا دارن میان اینجا واسه شام.فعلا.

آشفته ام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زمین خوردم.

اومدم بهت اس ام اس بدم.... 

پام پیچ خورد.با صورت کشیده شدم زمین ...موبایلم پرت شد یه طرف...کیفم یه طرف... 

سمت چپ صورتم داغون شد.زانوی پای چپم هم داغون تر.سه چهار بار تلو تلو خوردم تا بتونم خودمو کنترل کنم زمین نخورم اما نشد...لعنت به اون چاله بی محل... 

با همون پای داغون رفتم دنبال پسرکوچولو.با همون زانوی داغون برگشتم خونه.البته بعد از زمین خوردنم رفتم خونه خودمو تمیز کردم.صورتمو دستامو که هنوزم توش ذرات خاک هست.به مهدی چیزی نگفتم ...یه وقت بچم نگران نشه اما انگار میلنگیدم. 

خونه هستم.اکی هم اینجاست.پام هنوز درد میکنه.پوست زانوم کنده شده.حس لوس شدن دارم الان.لوسم کن

بیسکوییت ساقه طلایی

دیروز : 

با مامان رفتیم چشم پزشکی.خدا رو شکر چشمام چندان کور نشده بود.همون شماره قبلی بود تقریبا.مامانم هم چشاشو معاینه کرد.بعد از او رفتیم عینک سازی و من شیشه و مامان عینکشو سفارش داد.قرار شد امروز زنگ بزنن اگه حاظر شد. خانوم منشیه فکر کرد مامان دوستمه بسکه مشالا خوب مونده.باورش نشد وقتی گفتم مامانمه.دوبار ازم پرسید با تعجب و در ؟آخر گفت تو رو خدا اسفند دود کنین براش.خدا کنه منم وقتی ۵۰ سالم شد ۳۰ ساله به نظر بیام.

بعدش رفتیم یه تست دادم برای کاشت ناخن معلوم شد به جای ضد قارچ استون داده بودن بهم بیشرفا و این باعث افتادن ناخنهام میشده.خلاصه آقاهه(فروشندهه) که از کارم خیلی خوشش اومده بود. 

یه چند تا محصول تروزونی خریدم واسه امروز.یه ساعت طرح ورساچه سفید خریدم ....باحال بود. تولد همسر گرامی بود.خیلی دوست داشتم براش کادو بخرم اما نتونستم و اینقدر راه رفته بودم و مشغول خرید و اینا بودم یادم رفت حتی بهش اس ام اس بدم.رفتم خونه ییهو یادم افتاد.حیف شد.چون دوست داشتم براش حداقل یه کیک ساده بپزم.اما دیر رسیدم خونه. 

پاهام داغون شدن بسکه راه رفتم با مامان.   

 

                

       

امروز:رفتم مهدی رو از کلاس آوردم.بچم هر دوتا ساندویچی رو که براش گذاشته بودمو خورده بود آخه عاشق کباب تابه ای یه.اومدم خونه از او یارو که برای کاشت قرار بود برم پیشش خبری نیست.شمارشم ندارم حالا نمیدونم زنگ میزنه یا نه.مامان قراره بیا اینجا با هم بریم واسه گرفتن  عینکامون. 

وای اومدم خونه دیدم افسانه یه چایی خوشمزه درست کرده از اون توپاش منم بیسکوییت ساقه طلاییه شکلاتی خریده بودم باهاش خیلی چسبید.خیلی...

 

خوب بود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه جوریم

                                   

چند روزی میشه دوباره چیزی واسه گفتن ندارم.برای صبح مهدی سرویس گرفتم .برای بعد از ظهر نه تا دلیلی بشه واسه پیاده روی اجباری.چشام درد میکنه و باید حتما برم دکتر واسه عینک.دندونم هم خرابه و فکرمو بد جوری مشغول کرده و از اونجایی که مث سگ از جراحی و دندون پر کردن میترسم پاهام باهام همراهی نمیکنن.حالا قراره فردا با مامانم بریم چشم پزشکی ببینم چی میشه. 

خونه مامان اینا هم رفتیم...وا خدای من شکرت.همه چی داره حل میشه.بازم چایی لب سوز و خوش طعم مامان و کلی تداعی خاطره.به به. 

 

دیگه.......حرفی واسه گفتن ندارم...

رفتم کلاس

امروز روز خوبی بود.با اکی و سینا رفتیم کلاس استاد براری...استاد مدیتیشن و متافیزیک..بحث قانون جذب رو ادامه دادیم و بعد از یک مدیتیشن کوتاه و دور کردن انرژی های منفی یکی از دخترا داوطلب شد برای هیپنوتیزم.اول منو اکی فکر میکردیم دختره جو زده شده و الکی داره ادا در میاره ولی وقتی استاد گفت برگر د به یه ماهگی و بگو چی میبینی و او گفت سقف و پرده های توری احساس کردیم داره راست میگه. 

وقتی از اون حالت بیرون اومد صورتش قرمز شده بود و نا خودآگاه اشک میریخت.تو این هیپنوتیزم که حالت آموزشی هم داشت دختره اول رفت به دوران ۲۰ سالگی بعد ۱۸ سالگی بعد ۱۰ سالگی که ندید هیچی و رفت ۵ سالگی ،یه ماهگی و دوران جنینی داخل رحم مادر.قرار بود کسی که هیپنوتیزم میشه بره به دوران زندگی قبلیش اما نتونست برگرده به اون دوران. 

منم از استاد خواستم که یه بار منم هیپنوتیزم کنه.قرار شد من با اکی اینا برم خونشون برای اینکار.البته خودم دوست دارم بیشتر خود هیپنوتیزمی رو تمرین کنم تا بهتر بتونم هیپنوتیزم شم.وای چقدر گفتم هیپنوتیزم...... 

خلاصه خوب بود.البته بگذریم که شبش همسر از دماغم در آورد که چرا بهم نگفتی و رفتی ...حقم داشت.با اینکه قبلا بهش گفته بودم دو شنبه ها میرم کلاس ولی همون روز هم باید بهش میزنگیدم.

امان از این زنهای ...

امروز مهدی رو بردم پیش دبستانی جدیدش.آخه اون قبلیه رو برای اینکه  خیلی قدیمی بود جاشو عوض کرده بودند.جایی که خانه فرهنگ رو انتقال داده بودن بهتر از جای قبلی بود  ولی به مسیر من خیلی دور میشد.اولش خوشحال بودم ولی وقتی مسیر رو دیدم اعصابم خورد شد چون چهار پنج تا خیابون باهامون فاصله داشت و ناراحتیم به خاطر اینکه صبحها مهدی سردش میشد  بود .خلاصه کلی با مادرا صحبت کردم و نظرشونو پرسیدم.نود درصدشون ناراحت بودند.ولی عین بز قبول کردند بچه هاشونو ببرن اونجا. 

من مونده بودم که چیکار کنم.بعد از اینکه با همسر گرامی صحبت کردم قرار شسد تا وقتی دنده یک ماشین درست شه صبحها خودش مارو ببره و بعد از اون ماشینو بده خودم مهدی رو ببرم .برای بعد از ظهر هم که مشکلی نداشتم.نهایتش پیاده روی اجباری خوبی برام میشد. 

امروز که رفتم مهدی رو بیارم میخواستم با مدیریت اونجا صحبت کنم و و مشکلمو بگم.ولی دیدم نیست و پیش خودم گفتم فردا باهاش صحبت میکنم اگه بود.اما بر خلاف تصورم منشی اونجا ازم گله کرد که چرا مشکلات رو با خودمون در میون نمیذارین و کلی حرف دیگه که مامانای ابله از طرف من زده بودند در حالی که حرف خودشون بود و...و..و 

حالم ازشون به هم خورد وقتی دیدم با اینکه خودشونم ناراحت بودند عین گاو بچه ها شونو راحت آورده بودند به او مرکز.منم توضیح دادم که میخواستم با مدیریت اینجا صحبت کنم که نبود و بلاخره مسیله با عذر خواهی منشی تموم شد. 

پیش خودم گفتم اینها همون زنها بیشعوری هستن که باعث میشن مردها هر بلایی سرشون بیارن و بهشون بگن ضعیفه.

یه سوال

سلام بچه ها.خوبین ؟ امروز یه سوال واسم پیش اومد.هر چی تو نت گشتم چیزی پیدا نکردم.حالا میخواستم بدونم شما میتونین کمکم کنین جواب سوالمو پیدا کنم. 

میخواستم بدونم معنی پ/لی ب/وی چیه ؟ و چرا برای این آرم علامت خرگوش گذاتشتن؟

یلدا مبارک

امشب شب یلدایه حبیبم رو میخوام......  

 

پی نوشت:حبیب من همیشه خوابه،حبیب شما چطور؟ 

 

دیکشنری نوشت: 

منظور از حبیب:مراد،آرزو،دوست پسر،بوی فرند،حبیب آقا،دوست،حبیب خواننده بابای ممد،عزیز دل برادر،همسر گرامی،شوهر.....همینا!......

دختر پاییز

                 

باران صورت خشک جاده را را شستشو  داد... 

باد آرام و بیصدا در  لابه لای شاخه های پوشیده از برگهای خشک به رقص در آمد.... 

برگ زردی از روی درختی بر روی زمین خزید.... 

خورشید غروب کرد...

و من..... 

متولد شدم! 

    

              

 

پی نوشت:هنوز هم نمی دانم هر سال  که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود؟!  

 

بعدا نوشت:تولدم مبارک با یه روز تاخیر...

...

حوصله ندارم.......................همین!

همه چی آرومه.کنسرت فرمان فتح علیان و هژیر تو برج میلاد خوش گذشت .البته از طرف دوست مینا دعوت شده بودیم و مهمون بودیم.میخواستم چهار شنبه برای مهدی تولد بگیرم اما چهار شنبه تعطیل بود افتاد شنبه. کیک رو سفارش دادم.

باید برم بازار براش هدیه بخرم.چشن رو تو کلاسش میگیرم براش.پیش دوستاش بیشتر خوش میگذره. 

برنامه های ماهواره رو دنبال میکنم.بیشتر منو تو تی وی ..بفرمایید شام و شبکه می شف رو میبینم.الانم خیلی کسل شدم. و در حال بازی تخته ام. 

 

 

همین!

همون روز بارونی

امروز کلی سبزیجات و کدو و ترب و لبو و....خریدم که کلی وقتمو تو آشپز خونه گرفت.ولی با دقت همشو پاک کردم و خورد کردم واسه شام شب تو آبلیمو سرکه گذاشتم که به عنوان یه ترشی آماده کنار غذا باشه تا وقتی آقای همسر دید خوشحال شه آخه خیلی این جور چیزا رو دوست داره.نمیدونم شام چیکار کنم؟!چی بذارم؟! 

امتحانم آخر آبانه.باید وقت بذارم یه دوره بکنم.خدا به خیر بگذرونه. 

 

پ.ن: بازم خونه بس ناجوانمردانه سرد است ...بخاری بار کنید.

یه روز بارونی

با اینکه هوا سرد بود ترجیح دادم زیر بارون قدم بزنم.مهدی رو رسوندم کلاس و خودم دوباره زیر بارون قدم زدم.هوا و نمناکیش رو با تمام وجود توی ریه هام پر میکردم و بیرون میدادم.به آسمون خدا که بالای سرم بود رشک میبردم که با این سخاوت قطرات خنک و لطیفش رو بهم هدیه میکرد.احساس میکردم درختا دارن دوباره نو میشن و جوونه میزنن.نمیخواستم به هیچی جز صدای دلپسند بارون گوش بدم.بوی خاک بارون خورده...صدای آبی که توی جوب کناره های خیابون ...صدای باد که لا به لای درختان میپیچید منو به یاد روستاهای سرسبز و مرطوب شمال می انداخت که صبحهای بهاری چشمامو نوازش میدادند.چقدر خوش میگذشت تعطیلات بهاری تو شمال... 

اما اینجا نه!چشمامو که باز میکردم چیز دیگه ای میدیدم..ولی من انها رو میتونستم حس کنم.با تمام وجودم.خود به خود آهنگ قمیشی افتاد تو دهنم... 

تو بارون که رفتی دلم زیر و رو شد ....... 

هــــــــــــــی!یاد قدیما به خیر. 

به اکی هم زنگ زدم و یه کم رو اذیت کردمطفلکی خواب خواب بود.دلم نیومد زیاد سر به سرش بذارم. 

خوب دیگه کم کم باید حاظر شم برم سراغ مهدی کوچولوی  عزیز لجبازم. 

 

پی نوشت:خانه بس ناجوانمردانه سرد است ...بخاری نصب کنید!به خودم میگما.

آبگوشت

  

امروز موقع برگشتن از کلاس مهدی یه زنگ به اکی زدم.شیر و سبزی هم خریده بودم.شیر رو برای درست کردن پنیر که خیلی برای درست کردنش هیجان داشتم خریدم.شیش تا.یه بسته هم قرص پنیر خریدم. 

اکی بیدار بود.گفت که ناهار آبگوشت درست کرده.آب از لبو لوچشم راه افتاد.خیلی وقت بود که آبگوشت نخورده بودم.با یه تعارف پریدم خونشون...وای که شربت آبلیمویه چقدر چسبید.بعد چند مدت که گذشت سینا هم اومد.رفت نون سنگک تازه با دوباره سبزی خرید که من سبزی خودمو گذاشتم اونجا و سبزی که سینا خرید رو آوردم. 

خلاصه خیلی چسبید.کمی هم برنامه های ماهواره رو نیگا کردیمو سینا گیتار زد و ما خوندیم.البته من حالم بد شده بود.نمیدونم چرا؟!دلپیچه گرفته بودم.کلا روز خوبی بود.اون مانتو هه رو عوض کردم یکی دیگه خریدم.این دیگه خوبه برام.خوش گذشت.حالام دارم تخته بازی میکنم.منتظر آقای همسر هستم. 

 

پی نوشت:دیشب مامانم زنگ زد.خیلی خیلی خوشحال شدم.خدا رو شکر....

تهیه پنیر

                                            

 

                  برای تهیه پنیر به وبلاگ >>> انعکاس آب <<<  اون یکی وبلاگم مراجعه کنید. 

پنیر

امروز پنیر درست کردم.با ماست و شیر .خیلی برام جالب بودئ.خوب از آب در اومد.آقای همسر هم کلی ازم تعریفید و من بیشتر ذوقیدم:)

شب و گیتار و ترانه

                  

دیشب شب رخوبی بود.اکی و سینا اومدن خونمون.خیلی خوش گذشت.باهم کلی آواز خوندیم ...با گیتاری که سینا میزد و تیمپویی که آقای همسر با کیبودر.بگذر زمن ای آشنا...اگه یه روز بری سفر...گل گلدون من...و چند تا آهنگ بندری خیلی ناز که چند ماهی هست که از سینا یاد گرفتیم. 

کلیم خندیدیم.سینا که صداش خیلی خوبه .آقاتی همسر هم همینطور و منو اکی که کلا برام جالب بود که ما اینقدرصدامون شبیه همه.وقتی رکورد صدا رو کوش میدادیم انگار منو اکی یکی بودیم.آقای همسر میگفت خیلی خوب میشه یه استودیوی خونگی راه بندازیمبه نظر منم خیلی خوب میشه. 

قسمت ششم قهوه تلخ رو هم دیدیم و کلی خندیدیم اما آقای همسر خواب بود.واقعا خیلی بامزه هست سریالش.خدا میدونه کی مهران مدیری خودش میخواد بیاد.در کل دیروز روز خوبی بود. 

امروز همسر گرامی دیش و دیشگردون رو وصل کرد بعد از سه ماه تقریبا و ما تونستیم دوباره برنامه های ماهواره رو ببینیم به همراه چند سایت متفاوت و زیاد.خیلی ذوقیدم.الانم محمد رضا و مهدی دارن با هم بازی میکنن.علی آقا محمد رضا رو آورد و الانم نشسته با همسر دارن با لبتاپ کار میکنن.هر چیه فکر کنم در مورد فارکسه.خدا رو شکر خوب داره پیش میره. 

حداقل فکر میکردم امروز میتونیم ادامه فرار از زندان رو ببینیم ولی با این اوضاع و احوال بعید میدونم.چقدر انتظار امروز رو میکشیدم تا در کنار همسر ادامه ماجرا رو ببینیم چون تو هفته اینقدر مشغله داریم و باید شب زود بخوابیم به خاطر مهدی. 

مهدی رفت باغ وحش

امروز مهدی کوچولوی من برای اولین بار مسافرت تنهایی رو تجربه کرد.از طرف پیش دبستانیش رفت باغ وحش پارک ارم.از این بابت خیلی خوشحال بودم .نه دلتنگی کرد نه بیتابی.دیشب دستها و کمر الهه رو اپلاسیون کردم.خیلیم خوابم میومد.الهه میگفت تو سالنی که رفته بوده واسه ابرو و اصلاح چندتا مشتری ناخن برام پیدا کرده.یه نفر هم قراره جمعه بیاد برای شنیون.حالا نمیدونم بیاد یا نه.بعیدم میدونم بیاد چون منو ندیده و همچنین کارمو.حالا ببینم چی میشه! 

باید برم ژل کاشت بخرم چون برای آموزش نیاز دارم خودمم امتحان کنم.البته میدونم که از پسش بر میام.ولی خوب باید تمرین کنم حسابی تا اونجا کم نیارم. 

امروز در باره هزینه پیش مهدی با آقای همسر صحبت کردم قرار شد شنبه خودش شنبه بیاد باهاشون صحبت کنه. 

مانتو هه رو هم عوض کردم ولی بازم خوشم نیومد.باید برم عوضش کنم.حالا نمیدونم جاش چی بخرم؟! 

از دیروز بهتر شدم.کارهای خونه رو تا حد زیادی انجام دادم.مونده اتاق خوابم که اونم کار زیادی نداره.فکر کنم این حالمو بهتر کرده.برای آوردن مهدی از پیش دبستانیش دیر رسیدم ...فکر میکردم باید ساعت ۱:۳۰ برم در صورتی که اونا ساعت ۱ اومده بودن.داشتم حاضر میشدم برم که خانومشون زنگید و من کلی شرمنده شدم. 

بعد از مدتها یه صبحونه خوشمزه دونفری با آقای همسر خوردیم.جای همتون خالی.نون بربری تازه ...خامه... عسل ...کره ..پنیر و شیر وچای تازه دم ...از رژیم هم خبری نبود.

روزهام دارن تکراری میشن

سلام 

امروز به خاطر اینکه دیشب خوب خوابیدم خیلی خوب بیدار شدم.دیشب خیلی دنبال یه قالب قشنگ که به اسم وبلاگم بخوره گشتم اما چیزی پیدا نکردم.یه وبلاگ هم پیدا کردم که برام جالب بود.خانمی داستان زندگیش رو مینویسه مث در آغوش یک غریبه.از اوضاع آشفته خونه خیلی حالم گرفتست.مثلا میخواستم با هم با همسر گرامی لج کنم و خونه رو تمیز نکنم ...فعلا که دودش داره تو چش خودم میره 

خلاصه اینکه بد جوری کلافه شدم.مهدی رو نبردم پیش دبستانی حسش نبود.البته باهاش نشستم سی دی عمو پورنگ تماشا کردم.الانم مشغول بازی با لوگوهاشه.داره جاده درست میکنه بعد ماشیناشو از توی جادش رد میکنه.خیلی بدجنسم  من که به خاطر خودم امروز نبردمش کلاش چون زنگ بازیشون بود و پسرم میتونست کلی بارزی کنه .عوضش فردا میخوان ببرنش باغ وحش ....اولین مسافرت تو زندگیش فردا انجام میشه...بدون منو باباش.امشب باید خیلی زود بخوابیم تا فردا جا نمونه.دیروز یه مانتو خریدم ؛مدلش پانچه نمیدونم نگهش دارم یا نه؟!البته امرو نشون همسر گرامی میدم ببینم چی میگه.  

هنوز به مامانم زنگ نزدم ازشون خیلی دلخورم .چون هنوز قضیه خونه رو تموم نکردن و هی تیکه و طعنه میفرستن.کلافم کردن.زنگ نزدم ببینم اونا میزنن؟! انگار نه انگار که من دخترشونم.نه زنگی نه خبری ...هیچچی!منم فعلا بیخیالشون شدم.چون نمیخوام دوباره گذشته ها رو به روم بیارن و طلبکارانه ناراحتم کنن.

الانم مشغول تخته بازیم.فعلا برم ببینم چی میشه.اگه تونستم دوباره میام.   

  

                ای کاش میتونستم اینجا باشم 

                                          دلم برای خیلی چیزا تنگ شده