اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

کاپشن محمود جون ترکوند

امروز روز بدی نبود.با مامان و *افی رفتیم بیرون.مامان دندونشو پانسمان کرد و قرار شد هفته دیگه دوباره بیاد برای درمان نهایی دندونش..بعد از دنودن پزشکی رفتم که ساعتمو پس بگیرم دیدم یه سری مدل جدید آورده.خیلی ذوقیدم.افسانه ساعتشو عوض کرد و یه سواچ  سفید خرید.منم خیلی هوس کردم بخرم اما چون قبلا خرید کرده بودم پولم کم اومد.قرار شد هفته دیگه برم و ساعت مورد نظر رو بخرم.شام خیلی چسبید جوجه خوردیم جاتون خالی.الانم خیلی خوابم میاد.این امروز من بود.همسر هنوز میسرفه.منم همینطور. 

راستی دیشب یه ایمیل برام اومده بود که وقتی خوندم مغزم داشت از تو چشم میزد بیرون.که عجایب هفتگانه رو گذاشته بود تو جیب چپش.فکر کنم همتون شنیدین که ماشین محمود جونو چند خریدند؟ دو میلیاردو نیم (تومان)!!!!!!!!!!! 

حالا جالبه بگم کاپشنشم خریدن ازش .....میدونی چند ؟ پنجاه و چهار میلیون تومن   

باورت نمیشه ؟ برو بخون!

کاش میشد

خدایا نمیدونم این سرفه کردنام کی میخواد خوب شه.همه اعضای خونوادم به ترتیب این بیماریرو گرفتن.ویروس بدیه لامصب.تا حالا سابقه نداشته یه سرما خوردگی تو من اینقدر طولانی شه ولی خوب الان خوب خوب شدم فقط مونده این سرفه ها که کچلم کرده...الام چند روزی میشه رفتم ورق آن لاین.البته با فیلتر شکن.چون فیلتر شده.فیس بوک هم سری زدم با اسم و فامیلم شاید بتونم دوستای قدیمیمو اونجا پیدا کنم.چه باحال میشه اگه بشه وایییی!

سلام.دلتون نخواد بد سرمایی خوردم.خیلی بده واسه ما زنها سرما خوردن چون تا زمانی که اعضای خونه حالشون بد باشه ازشون مراقبت میکنیم اما وقتی خودمون مریض میشیم هیشکی نیست یه چیکه آب بده دستمون.من که اینجوریم.هر وقت بیمار شدم و کمرم درد گرفته (مهره های کمرم آسیب دیدن) همسر انگار نه انگار که بابا من نمیتونم فعالیت کنم لا اقل تو یه جم و جور کن.اصلا و ابدا....هر چقدر که بلده قربون صدقه زبونی بره به همون مقدار هم از انجام کار بدنی در میکنه.خلاصه اینکه دیروز با اینکه حالم بد بود کل خونه رو جمع و جور کردم اما آقا حتی از پای کامپیوتر بلند نشد.وقتی جارو کردن اتاقها که آخرین کار بود تموم شد اودم بغلم کنه که دیگه خیلی زورم گرفت.گفتم برو تو رو خدا بشین پای همون کامپیوتر به خودت زحمت نده حالا که کارام تموم شده یاد من افتادی در حالی که میخواست بغلم کنه گفت عزیزم من ماشینو پر گاز کردم که امروز ببرمت بیرون.دیگه کلافه تر شدم گفتم تو یه کمک کوچولو به من نمیکنی میگی مریضی خودتم اما میخوای ببریم بیرون ؟ من بیرونتو نمیخوام الان برام مهم بود که کمکم کنی با این حال خرابم خونه رو جمع و جور کردم.و...و...هیچی رفت نشست دوباره پای کامپیوتر و داشت غر غر میکرد که من چیکار کنم خوب برات.فقط حرصم و قورت دادم البته پسر کوچولو بر عکس باباش کلی بهم کمک کرد.قربونش برم..رفتم حموم تا شاید بیماری از تنم خارج شه اما با فایده ای نداشت.باهاش حرفم شد که چرا وقتی خودش مریضه من مث شمع دورشم اما وقتی من مریض میشم ....خلاصه که دیروز یه دادم ازش شنیدم به جای پرستاری و با گریه رفتم رو تخت پتو رو تا آخر کشیدم رو سرم بسکه سردم بود و با گریه خوابیدم.بیدار که شدم بدنم داغ داغ بود حتی یه بارم بهم سر نزد که ببینه مردم یا زنده ام.خیلی زورم گرفته بود ازش.رفتم تو آشپزخونه و چند تا شلغم پختم.این کار رو که میتونست انجام بده.دیدم رو گاز غذا گذاشته.مرغ پخته بود.اصلا خوشحال نشدم.خیلی از دستش ناراحت بودم.تو دلم میگفتم به خاطر خودش که گشنشه این غذا رو گذاشته نه به خاطر من. 

*مهدی از خواب بیدار شده و داره غر میزنه.برم بهش برسم میام بقیشو مینویسم فعلا.

حساسیت

نمیدونم چرا اینجوریه.گاهی آدم دلش میخواد یه کاریو انجام بده و از تکرارش خسته نمیشه اما گاهی همون کار براش کسالت آور و خسته کننده میشه ودلش نمیخواد سر به تن اون کاره باشه.حتی از اسمشم کهیر میزنه.حکایت آدمیزاده دیگه.تکرار خستش میکنه حالا اگه یه کم یا بیشتر به خودش زمان بده و دست نگه داره و سمت اون کاره نره دوباره همون حالت قبلی بهش دست میده و له له میزنه واسه همون کاری که میخواست سر به تنش نباشه.البته متذکر شم که اگه از اون کاره لذت ببره مدت زمانی که به خودش استراحت میده کمتره و از کهیر و سر به تن نبودنش هم خبری نیست.حالا حکایت این بلاگ اسکای هم مث همون حکایتی بود که عرض کردم خدمتتون.... ...خداییش فهمیدی چی خوندی؟

اخ این پس کوچولوی ما رفته رو اعصاب من که بکن از روی صندلی من میخوام بازی کنم.ای خدا یه لحظه نمیذارن تو خودم باشم.تازه رفته بودم تو حس نوشتن.خیلی دلم میخواست سر به تن این بلاگ اسکای باشه.دست و پامم که نیگا میکنم میبینم فعلا کهیر مهیریم در کار نیست.حالا بعدا میام.از پای وبلاگ تکون نخورید......بر میگردم ......حتمآ!