اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

یه روز مث بقیه روزا

این روزا سرم خیلی شلوغه.چند جا مشغول کارم.کار کاشت و آموزش ناخن و میکآپ. خدا رو شکر  راضیم. 

صبح ها از ساعت ۷:۳۰ بیدارم .مهدی رو میبرم پیش دبستانی.البته صبحها با همسر گرامی میرم و بعد از ظهر ها خودم.خیلی خابالو و کسل میشم تا خود شب .هنوز اونجوری که باید عادت نکردم. 

چند روز پیش به خاطر بی انضباتی و لجبازی همسر خیلی گریه کردم.حالم بد شده بود.ازش متنفر شده بودم و هی تو دلم بهش بد و بیراه میگفتم.اونم خوسرد.آخر سر خودم مجبور شدم کارتن های کثیف و سنگین که توش وسایل کارش بود و بذارم تو بالکن.همینطور دراور رو.ولی قربون خودم برم که هنوز زور و بازویی دارم.:)) 

با اینکه از دلم در آورد ولی هنوز ازش ناراحتم.این پنجشنبه که گذشت آموزش کاشت ناخن داشتم.خوب بود.از کاشت ناخنم کفشون بریده بود.خیلی حس خوبی داشتم. 

اکی دیشب بهم زنگ زد و قراره پس فردا بیان تهران آخه رفته بندر عباس با همسرش.میگفت دلم مونده پیش این خونه طبقه بالایی مادر شوهرم اینا.میگفت خونه نوساز...سرامیک ...ام دی اف...صدو ده متر بزرگ و شیکه.گفتم به خدا خری اگه نری اونجا.بابا بمون همونجا زندگیتو بکن بعد که پولاتونو جم کردیم بیایین تهران.والا اینجا حلوا خیرات نمیکنن.خدا رو شکر از خونواده شوهرم که شانس آوردی الحمدالله.... 

خودشم بدش نمیاد.ایشالا هر چی صلاح باشه همون میشه. 

آخرای آبان هم امتحان آرایشگری داریم.نگرانم ..هیچی هم نخوندم.خدا خودش به خیر کنه.

یه شب وحشتناک

دوشنبه تولد پسر کوچولو ثمره عشق من و همسر گرامی بود.صبحش با پسر کوچولو رفتیم خانه بهداشت برای گرفتن گواهی سلامت و قد و وزن و تست انگل و این جور چیزا واسه پیش دبستانیش.یه سری کامل تفنگ و نارنجک و دستبند پلیسی براش خریدم که تا خود شب تفنگشو گم کرد.بعد هم یه سر رفتم خونه اکی.ناهار مهمون اونا بودم.خیلی چسبید. 

ولی اتفاق بدی که اونشب افتاد این بود که تو پارک یه دفه دیدیم مهدی نیست.حالا ساعت ۱ نصف شب بود و تک و توک بچه ها داشتندبازی میکردند.به اندازه یک ثانیه غافل شدن از مهدی این اتفاق افتاد. 

داشتم با همسر گرامی راجع به اینکه تو همیشه سرت تو این فارکسه و حتی اینجام دست بر نمیداری صحبت میکردم ..اونم داشت توجیح میکرد که یه دفه گفت مهدی کو ؟ صداش نمیاد ..نمیبینمش.. 

منم که خیالم از بابت پارک راحت بود و تا دو دقیقه فبلش داشتم چکش میکردم فتم نگران نباش همین دورو برا داره سرسره بازی میکنه اما در حالی که داشتم اینا میگفتم با حالت کمی نگران چک کردم دیدم نه!مث اینکه واقعا مهدی نیست... 

بدون اینکه به روی خودم بیارم پا شدم رفتم سمت سرسره ها.یه سه چهار قدمی فاصله داشتیم با سرسره ها. 

رفتم نزدیک و گشتم دنبال مهدی و یکی دوبار صداش زدم.رنگم پرید.قلبم شروع کرد به تپیدن..........مـــــــــــــــهدی....مــــــــــــهدی جان  مامان   

با نگرانی گفتم مهدی نیست و دوتایی مهدی رو صدا زدیم.داشتم سکته میکردم.همش نگران این بودم که مبادا کسی از تاریکی شب استفاده کرده و پسر کوچولوم رو دزدیده...وای خدای من تو اون لحظات هزاران فکر بد و عجیب غریب از ذهنم گذشت. 

همسر گرامی سمت راست پارک و من سمت چپ رو گشتیم.به هر کی میرسیدیم نشونی مهدی رو میدادیم. 

پاهام سست شده بود.صدای همسر گرامی رو که با اون شدت مهدی رو صدا میکرد میشنیدم و این حالمو بد تر میکرد.حالت تهوع داشتم.تو اون لحظه فقط یه چیز میخواستم آغوش پسر کوچولوی لاغرمو....  

نمیدونم چقدر گشتیم؟!یه ربع؟ نیم ساعت ؟! چقدر؟....ولی برای من هر ثانیش هزار سال طول کشید.نزدیک حوض وسط فلکه بودم که یکی از کار گرهای اونجا که جونم بود گفت خانوم نگران نباش بچتون اونور (یعنی همون جایی که همسر گرامی داشت میگشت ) پیدا شده.وای خدای من پسرم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!پاره تنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!دیگه طاقت نیاوردم و همونجا زدم زیر گریه هق هق و نمیدونم خودمو چه جوری بهش رسوندم و فقط بغلش کردمو بوسیدمش وبوییدمش و خدا رو هزاران بار شکر کردم. 

البته بگما باباش باهاش دعوا هم کرد و یه سیلی زده بود تو گوشش. 

مهدی داشته بازی میکرده که با دوتا از بچه های هم سن و سالش میره پیش خونواده اونا و بعد مارو گم میکنه.حتی شماره باباش رو هم میده و اونا میگیرن ولی گوشی خاموش بوده.همسرگرامی خیلی باهاش صحبت کرد که دیگه این کار رو نکنه. 

مهدی فهمید که ما به خاطر اون اینقدر ناراحت و نگران شدیم.خدا رو شکر از این به بعد هر وقت میریم پارک هر یه ربع یه بار میاد و خودشو نشونم میده و بعد دوباره بازی می کنه... آخه میدونه ما چقدر دوسش داریم و اون تموم زندگی منو باباشه. 

اون شب من حداقل ۴ ساعت گریه کردم......خدا خیلی بهمون رحم کرد.

تو ذهنم به هر کسی میتونستم متوسل شدم ...  

پی نوشت:  ۲۹/۶/۱۳۸۹

:)

امروز یعنی پنجشنبه جواب آزمایش انگل پسر کوچولو رو گرفتم.خدا روشکر منفی بود.دکتر یکی دوتا قرص و شربت تقویتی براش نوشت که بخرم. 

اینروزا بد جوری سرم شلوغه.دنبال کارای مهدیم برای پیش دبستانیش. 

همسر گرامی ۲ روزی میشه رفته رشت با برادرش و زن و بچش و یکی از دوستای خانوادگی داداشش که برنج بیارن از اونجا..البته به منم گفت که برم ولی خودم دوس نداشتم برم باهاشون.چون میخواستن برن خونه مادر همون دوست خونوادگیشون که من از از این جور مسافرتا اصلا خوشم نمیاد .قضیه تنکابنش منتفی شد ..شاید فردا بیاد..ازش دلگیرم ...  

خونه نامرتب شده.چند روزه رسیدگی نکردم به کارام..از دست خودم ناراحتم.ولی عیبی نداره فردا همه چیز ردیف و تمیز میشه.منم میشم کدبانو دوباره.

قهوه تلخ...کپی ممنوع!

چند روز پیش سریال اورجینال قهوه تلخ رو خریدم و کیف کردم از این کارگردانی و فیلمنامه نویسی..بازی بازیگراشم که بماند.به نظر من سریالش کاملا متفاوت  تر از اونچه که فکر میکردم بود.بیشترین چیزی که نظر و توجه منو راجع به این سریال جلب کرد خواهشهای مکرر و پی در پی مهران مدیری بود که میگفت از روی فیلم کپی نکنید و کپیشم نخرید. 

وقتی سه قسمت اول سریال رو دیدم بهش حق دادم که چرا اینقدر خواهش کرده بود که کپی نکنیم چون واقعا براش زحمت کشیده بودند. 

من که بیصبرانه منتظر سه قسمت بعدیشم...شما چطور؟؟؟؟!!!!

عشق عجب نیروییه

خدایا این نیروی عشق چیه که نهاد ما موجوداتت قرار دادی؟ این چه نیروییه که وقتی در ضمیر ما رخنه میکنه دگرگون میشیم...خوب میشیم....مهربون میشیم...انگار میخوایم همه عالمو بغل کنیم و ببوسیم یا هر کاری از دستمون بر بیاد دوس داریم براشون انجام بدیم! 

این معجزه عشق چیه که ارادمون رو هم قوی میکنه؟!بهمون نیرو میده !امیدوارمون میکنه!ای خدای مهربون دلم میخواد همیشه عاشق بمونم...عاشق تو و هر چیزی که تو دوسش داری!ای خدا ...ای خدایی که عشق رو تو ضمیر نا خودآگاه من قرار دادی میخوام عاشق بمونم حتی اگه روزی نباشم... 

فیلم کارتونی پرنسس و غورباغه رو حتما ببینید......................

واژه های پسر کوچولوم

پر مرغ = برگ مرغ 

عینک و کپسول غواصی = شال گردن دریایی (ربطشو خودمم نمیدونم) 

برنده شدن = پرنده شدن 

هالوژن= هالوجان

سرما خوردگی بدی دارم.سرم خیلی درد میکنه و نمیدونم چرا الان واین موقع شب با وجود این کسالت ناخونده بیدارم و خیال خوابیدن ندارم.تو این مدتی که گذشت و من نتونستم وبلاگ کوچیکمو به روز کنم اتفاقات خوب و بدی افتاد که از خوباش همین خونه پیدا کردنه و از بداش کدورتی که بین بابا اینا و همسر گرامی پیش اومد میشه نام برد.پسر کوچولو هم برای پیش دبستانی ثبت نام شد. 

منم تو این مدت سعی کردم از دنیای مجازی نت خودمو بیرون بکشم تا برای چند هفته ای به خودمو مسایل پیرامونم برسم.حالا بیشتر میتونم با پسر کوچولو باشم و یا به امور خونه رسیدگی کنم.ولی بازم این خواب آلودگی بعد از ظهر نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره.با اینکه صبح ها هم همچین زود از خواب بیدار نمیشم،بعد از ظهر حدود ۳ یا ۴ چنان خواب مرگی میگیرتم که نگو و نپرس.اینجاست که روی تخت لای روتختی نرم وسبکم مچاله و گم میشم و خــــر و پـــــف! 

بمیرم واسه پسر کوچولوم که وقتی میخوابم اولا در اتاق خواب و میبنده...چراغ رو خاموش میکنه...تلفن رو هم میبره بیرون و هر کی هم که میزنگه میگه مامانم خوابه و نمیتونم بیدارش کنم،بعدآ زنگ بزنید.بعد چنان آروم و بیصدا بازی میکنه که مبادا آب تو دل مامانش تکون بخوره.بعضی وقتا هم بخودم میام میبینم مث یه بچه گربه جمع شده تو بغلم و خوابیده .میمیرم براش. 

یه مدتی میشده که نگرانی زلزله رو از خودم دور کرده بودما باز سر این دوتا زلزله دوباره میترسم شبا بخوابم.عجب گیری افتادم.هرکی هم بهم میرسه میگه فکرشو نکن.سعی میکنم. 

دیگه چی بگــــــــم؟خیلی خوابم گرفته.دیگه برم بخوابم.فردا باید به چند تا از بچه های هموبلاگیم سر بزنم نگن چقدر بیمعرفتم. 

راستی چقدر خوب شد *درج رمز برای یادداشت* تو بلاگ اسکای هم اومد.دیگه راحتتر میتونم روزانه هامو بنویسم.

یه یک ماهی میشه که اومدیم خونه جدید..تقریبا نزدیک خونه قبلیمونه.البته کمی قدیمیه ولی خونه بدی به نظر نمیرسه.اومدم نزدیک اکی.فعلا خودم خواستم که ای دی اس ال تو  خونه نباشه(اینترنت) تا بیشتر مال خودم باشم .با این لب تاپ هم که نمیشه تایپ کرد.بعضی از حروفاش جا به جاست.در اولین فرصت میام و یه پست مفصل میذارم.دلم برای همتون یه ذره شده.

خــــــــــــــــــدا جون دوســــــــــــــــــــــــــــت دارمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

؟

آپارتمان ۸۵ متری،دوخوابه،با پول پیش پنج میلیون و اجاره سیسصدو پنجاه تومن...۳۵۰/۵  جایی سراغ داری؟؟؟

تا اطلاع ثانوی تعطیل!

حالی برای نوشتن نیست.....تا اطلاع ثانوی تعطیل!

...

این چند روزه خیلی سرم شلوغ بود.اکی اومد پیشمو بردمش پیش خانوم جعفری و مدل من شد. موهاشو مش کرد.موهاش قشنگ شده بود.اولش به خاطر رنگ پر کلاغی که به موهاش زده بود بعید میدونستم رنگ باز کنه.ولی با مراحل مختلفی که روی مو انجام دادیم تونستیم رنگ مو رو روشن کنیم.مش قشنگی شده بود.

سالن خانوم جعفری تغییر کرده بود ولی نه به اون شکلی که فکرشو میکردم.البته تنها مشکل پرده ها بودند که از محمود بعید میدونستم اینجوری در بیاد.  

یه کم درگیر پیدا کردن خونه هستیم.به جعفری گفتم  که میخوام دوباره برم پیشش.استقبال کرد.قرار بود دوشنبه برم اما الان چهار شنبست و من هنوز تو خونه هستم.اکی و سینا هم رفتن شمال.بهشون حسابی داره خوش میگذره.شکر! 

یششنبه با اکی و مهدی و سینا یه سر رفتیم بیرون.سینا میخواست ماشینشو آب بندی کنه تا واسه سفر مشکلی پیش نیاد.اکی بهم زنگ زد و من سه سوته آماده شدم.بیشتر به خاطر پسرکوچولوم،آخه تو خونه حوصلش خیلی سر میره.این مدتی که اکی اینا ماشین گرفتن زیاد ما رو بیرون میبرن.خیلی تو روحیه منو مهدی تاثیر خوب میذاره... 

جمعه رفتیم سمت غرب تهران واسه پیدا کردن خونه.شهرک دانشگاهی رو که همسرگرامی با آب و تاب زیادی ازش حرف میزد هم دیدیم.خوذد شهرک خیلی آرامش داشت.خونه هاش هم بد نبود.جاش تمیز هم بود اما هم خیلی دور بود و هم خونه هاش هم به نسبت دوری و شهرک بودنش  قیمت تهران رو داشت.مثلا یه خونه صدو بیست متریش پنج تومن با اجاره چهار صد تومن بود.اما خود محیط یه شهرک بسیار کوچیک بود که فقط یه میدون داشت... 

به همسر گفتم چه کاری ؟ بریم سمت جنت آباد و ... بگردیم.حداقل تو شهریم و جاش هم بد نیست.منم که عاشق غربم.خونه های جنت آباد شمالی رو رفتیم  قیمت گرفتیم.خود بنگاهیه میگفت اواخر خرداد خونه ها هم متنوع تر میشن هم با قیمتی که ما میخوایم اگه بگردیم پیدا میکنیم. 

حالا همسرگرامی میگفت تا اون موقع بیشتر کار میکنم تا بتونیم پول پیمون رو بیشتر کنیم.خدا کنه بتونم اون خونه ای که میخوام رو پیدا کنم.ای خدا....خودت کمکم کن.دیگه از خونه کوچیک و کم جا خسته شدم.دلم خونه نوساز میخواد...حالا پنج، شیش ساله هم باشه اشکالی نداره.فقط تمیز باشه.... 

همسر گرامی میگفت ماشین علی رو بخریم ازش ولی من دلایلی که برای خودم داشتم قبول نکردم.اکی خیلی باهام صحبت کرد.یه جورایی مونده بودم چیکار کنم.از طرفی به خاطر اخلاق گند زن علی میدونستم اگه ما ماشینشونو بخریم چه حرفها و حدیثها پشت سرمون در میاد و از طرفی میگفتم گور بابای حرف مردم.البته از یه طرفیم دلم میخواست همسر گرامی ماشین بعدی رو که میخره مدلش بالاتر از ماشین قبلی خودمون باشه...ماشین قبلیمون یه پراید مشکی متالیک بود.اولین ماشین بعد از ازدواجمون بود.خیلی دوسش داشتم ..اما اونو به دلایلی داد به کاظم.البته برای ما همچین بی نفع نبود. 

این ماشین دومی یه پراید سفید دوگانه سوزه.(چقدم که من از پراید سفید بدم میاد) به همسر گرامنی میگفتم رنو بگیر اما پراید سفید نگیر.من خودم دوست داشتم اینبار اگه همسر گرامی ماشین  خواست بگیره حداقل یه مدل بالاتر از پراید باشه.البته دوگانه سوزیش و مدلش بالاتره...(به قول همسر گرامی) میگفت اینو بگیریم ..بعد که دستم باز شد یه ماشین خوب میگیریم.حداقل میتونیم این مدته رو خوش بگذرونیم.(نمیدونم والا) 

دیروز تا امروز دارم خونه رو تمیز اساسی میکنم.یه هفته ای میشد که اصلا دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.انگار مسخ شده بودم.حتی یه لیوان هم به زور آب میزدم. 

حس و حال آپ کردن هم نداشتم.باید هرچه زودتر اوضاع خونه رو ردیف کنم تا بتونم برم سالن پیش جعفری.این روزهای باقیمونده رو باید حسابی ازش فوت فن باقیمونده آرایشگری رو یاد بگیرم و نقطه ضعفهایی رو که دارم رفع کنم.تا اگه سالن زدم بتونم از پسش بر بیام. 

راستی دوتا عروسهایی رو که درست کردیم خوب از آب در اومدند.من که راضی بودم.نشون جعفری هم دادم گفت خوبه.البته باید بیشتر کار کنم تا دستم قوی تر شه.میخوام تو کار میکاپ حرفه ای شم ایشالا اگه خدا بخواد. 

فعلا میرم باغ شیشهای داره نشون میده..تکرارشو.میرم ببینم...یه ناهار بخورم(ماکارونی)با پسر کوچولو....تکرار امپراطور بادها رو هم ببینم چون دیشب ندیدم.پسر کوچولو هم الان هی داره حرف میزنه و حواس منو پرت میکنه... 

الانم ییهو اومده  با دوتا دستاش موهای منو از فرق سرم باز کرده با مهربونی و عشق میگه قــــــــربـــــــونت بــــــــرم الــــــــــــــــهی که بهم حرفهای خوب میزنی 

بعدم داره یه شعر من در آوردی داره میخونه: 

میرم برنمیگردم.میرم بر نمیگردم.رفته خونشون ..رفته خونشون پیش ساسی مانکن. 

پسر کوچولو:مامان این شعره تو اینتر نت هست؟ 

من: نه مامان جون! 

حالا بزن تو اینرنت :مـــــــــیرم بر نمـــــــــــگردم...شاید باشه!!!  

بعد ادامه میده:رفته خونشون بر نگشت...منم میرم بر نمیگردم. 

پسر کوچولو:مامان من اون شعر رو خوندم فرشته های مهربون میگن چی؟ 

من:میگن چه شعر قشنگی میخونی... 

ادامه میده:زایلافون رو شیکوندم...بابا برام اسباب بازی میخری؟ 

(با صدای کلفت)نه نه نه نمیخرم ...میرم بر نمیگردم...میرم بر نمیگردم....

 

تا الانم کلی اشعار عجیب غریب کنار هم چیده و داره میخونه که اگه بخوام بگم خیلی میشه:))قربونش برم من الهی...شیرین زبون من.  

 

خوب فعلا میرم.تا بعد. 

صب خوب...بعدش بد!!!

واااای..... امون از دیشب.همسر که نیومد.رفته بود خونه برادرش.منم در اثر خوردن اون قرصهای اچ دی..حال خیلی بدی داشتم.واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم تا از شر این حالت تهوع لعنتی خلاص شم.کلیم به خودم بد و بیراه گفتم و به اون قرصهای ...... 

خلاصه اینکه دهنم رسما سرویس شد.موقع خواب اونقدر حالت تهوم زیاد بود که رفتم حموم.از اونجاییم که خیلی ترسوئم خرافاتی و توهمیم شده بودم.خلاصه همینجوری که گوشه حموم مچاله شده بودم هر از گاهیم چشام میرفت.خلاصه هی آب سرد و گرم کردم تا حالم بهتر بشه.ساعت داشت ۴ صب میشد.یه ۲ ساعتی تو حموم بودم. الانم حالم زیاد تعریفی نداره.مهدی همش غر میزنه که چرا پای کامپوتر نشستی.فردا قراره با الهه چند تا مدل عروس درست کنیم.واسه همین امروز باید با همسر برم خونشون واسه فردا. 

خدا کنه کارمون اوکی شه. 

سه شنبه با اکی رفتیم پارک پیروزی.خیلی خوش گذشت.پسرکوچولو هم که واسه خودش از اینور میرفت اونور ..میدویید و بازی میکرد با اسباب بازیها.کلیم با اکی حرف زدیم.مدتها بود اینجوری بیرون نیومده بودیم.در باره خیلی چیزا حرف زیدیم. 

یه سری هله هوله هم خریدیمو حسابی زدیم بر طبل بی عاری:)) 

مامان یاکریمه هم که انگار نه انگار مادره.کلا روی نامادری ها رو سفید کرده و نیومده پیش بچش.اونو نمیدونم چیکار کنم حالا؟!

لونه یاکریم

          

البته مدتیه نیومده پیش تخمش

معلمم روزت مبارک

اولین روز مدرسه رو کاملا یادم میاد . اصلا نه دلهره نه اضطرابی..وقتی رسیدم سر کلاس که درس شروع شده بود...درسمون بادام بود.آخه به خاطر شغل بابام یه ماه اول رو نتونستم برم مدرسه.کمی خجالت میکشیدم. 

معلممون خانوم واصف جانی بود.مدرسه بنت الهدی...یادش به خیر! 

اولین همکلاسی که پیشش نشستم الهام صادقی بود. 

بهترین دوست دوران دبستانم شیرین صفوی بود.روزهای قشنگی داشتیم. 

معلم کلاس دوممون دقیقا یادم نیست. 

معلم کلاس سومم خانوم شکوهی بود..  

بعد از اون مدرسه رفتیم یه شهر دیگه.... 

روز اول شروع مدرسه فکر کردم دیر رسیدم و موندم پشت در بسته .در حالی که بغض گلومو گرفته بود میزدم به شیشه و میگفتم در رو باز کنید که دیدم ناظممون اومد و گفت دخترم برو از در پشتی بیا.هنوز صف شروع نشده.تازه فهمیده بودم که همیشه صف مدرسه تو حیاط پشتی بسته میشه. 

چهره معلم کلاس چهارمم یادمه ولی فکر کنم فامیلیش کریمی بود. 

معلم کلاس پنجمم خانوم کریمی بود.یادمه روز معلم رفتیم خونشون و تو خونشون چنان با صدای بلند ای معلم عزیز افتخار ملک ما رو خوندیم  که حسابی عصبانی شد و گفت چرا اینقدر بلند بلند...ساکت باشید .صداتون تا هفتا کوچه اونور تر رفت بابا جون. 

البته بگما بعدش مهربون شد و آهنگ گذاشتیمو رقصیدیم.خانوم کریمی خیلی لاغر بود.من همیشه برام سوال بود که چرا خانوم کریمی س ی ن ه ا ش اصلا معلوم نیست.فکر میکردم نکنه اصلا س ی ن ه نداره.حتی زمانی هم که خونشون رفته بودیم صاف صاف بود.با خودم میگفتم این چه جوری به بچه هاش شیر داده؟ اصلا داده؟بچه ها میگفتن شاید سرطان داشته بریدتشون.ولی نه! یه ذره داشت..نبریده بودنشون فقط کوچیک بود. 

خوب کوچیک بودم و سنم کم بود.اصلا به من ربطی نداشت که اون بنده خدا چرا اینجوریه.خلاصه رفتیم راهنمایی. 

سال اول با فرزانه آشنا شدم.دختر خوبی بود.خیلی همدیگه رو دوست داشتیم.فرزانه سلطانی.بعدشم که فاطمه رحیمی.فرزانه بچه خمین بود و فاطمه بچه قم.این دوتا شدن رفیق فابریک من.روزهای خوبی با هم داشتیم.یادمه به بار به خاطر داشتن عکس هندی و خواننده ها بهمون شک کردن و بردنمون دفتر.بساطی بودا.مامانم هم گفت دیگه حق ندارم با فاطی بگردم.آخ اگه بدونین چقدر دلم براشون تنگ شده.یادمه بابای فاطی اسمش رحیم بود و یکی از برادراش اسمش فرهاد بود.بچه آخر خونواده بود.  

سال دوم با زهرا محمودی آذر دوست شدم.از نظر دیگران دختر خوبی نبود ولی از نظر خودم بود. 

بعد سارا شهبازیان.اونم دختر خوبی بود.پشت خونمون زندگی میکردن. 

سال سوم عاشق شدم......بیخیال!!!جاهلی کردم. 

سال اول دبیرستان با ناراحتی تمام رفتم تجربی.نمیخواستم رشتمو .میخواستم برم گرافیک امـــــا نذاشتن. درسم خوب نبود (دروغ چرا؟)چون رشتمو دوست نداشتم.تو اون دوران با اکی آشنا شدم.یادمه تو راهنمایی هر وقت میدیدمش فکر میکردم جاسوس مدرسه هست.چون مقنعه اش اونقدر تنگ بود که فقط میشد لپاشو ببینی.ازش بدم میومد به خاطر همون فکری که میکردم(جاسوسی مدرسه) 

ولی سال اول فهمیدم نه بابا طرف اهل حاله اینو زمانی فهمیدم که با چشمای از حدقه در اومده در حالیکه دهنم به یه ۲۰ سانتی وا مونده بود به صداش که داشت یکی از ترانه های ابی رو میخوند گوش میدادم.صداشم قشنگ بود.از اون به بعد نظر نسبت بهش عوض شد. 

سال دوم هم به همین منوال گذشت و عاشقی من با خواستگاری کردن همون عاشقم به دلایلی به سر انجام نرسید و او رفت سی خودش منم سی خودم.  

سال سوم  دوباره عاشق شدم اونم یه عشق افلاطونی بچه گانه اما بیفرجام.از اون عشقایی که فقط با نگاه با طرف مقابلم حرف میزدم و اونم همینطور.بلاخره تونستم رضایت مامان و بابا رو جلب کنم و با تغییر رشته برم هنرستان. 

بهترین سالهای عمرم رو تو هنرستان تهذیب و حومه جا گذاشتم.اونجا اوج شکوفایی استعدادهای دورنیم رو دیدم.با علاقه وصف ناپذیری درس میخوندم و نمره های خوب میگرفتم.خداییش هم معلمهای با فرهنگی داشتیم .بیشتر با هم دوست بودیم.ازدبیر ها خانومم بیشتر خانوم فرخنده سلیمانی ( نقاشی )،خانوم نیاز پور (عکاسی) و خانوم ملک محمدی (پرسپکتیو)و از دبیر های مرد آقای علوی(رنگ شناسی) و مرادی (ریاضی) رو دوست داشتم.... 

 دوستی من با اکی ادامه داشت چون با هم هنرستان رفتیم.اونجا با الهام و شیما آشنا شدم و این دوستی تا الان ادامه داره و ما با همیم. 

تو همون سالهای هنرستان با همسر گرامی که اکی ازم خواست برای برادرش (همسر گرامی) بیان خواستگاری و منم در پی اون شکست دوم عشقی که خورده بودم مهلت خواستم و بعد خواستگاری  و بعد خانواده دهن بنده را آسفالت نموده و بعد بادا بادا مبارک بادا

دیپلم و پیش دانشگاهی رو در منزل همسر گرفتم و حالا هشت سال از آخرین باری که سر میز درس نشستم میگذره

بعد ها کلاسهای مختلفی رفتم ولی هیچ کدوم حس و حال درس و مدرسه رو نداشت.یادش واقعا به خیر. 

و  

معلمهای مهربون و گلم روزتو مبارک.....تا دنیا دنیاست دوستون دارم و فراموشتون نمیکنم.از خدا میخوام هر جا هستین سالم و شاداب باشین.  

            


 یاد اون مقتعه تنگ بخیر!
یادمه مامانم انقدر از جهنم و آویزون کردن بی حجابا از موهاشون برام گفته بود که همیشه از این مساله وحشت داشتم و بنابراین!
خدا رو شکر که افکار آدما رشد می کنن...
معلم تاریخمون و یادت رفت بنویسی که شیری همیشه اداش و در میاورد و من تو انشام نوشته بودم رییس جمهور کلاس و نقاشیهایی که رو تخته می کشیدیم!
یادته با لیلا و نجلا گچ ریختیم بالای پنکه (تو دبیرستان اندیشه) و سر کلاس زیست شناسی زحمت روشن کردنش و کشیدیم و...:)))
یادش بخر
من همیشه عاشق مدرسه بودم ولی بدون درس و امتحان!
دنیای من دنیای شیطنت بود واقعا یادش بخیر....... 

 

اکی اسم معلم تاریخمون غلامرضا بود ولی فامیلش یادم نیست.شایدم اونم مرادی بود.راجع به اون گچها هم باید بگم انگار تو کلاس طوفان به پا شد.یادش به خیر .راستی کی پنکه سقفی رو که رو پره هاش گچ ریخته بودیم روشن کرد؟:)))) 

یاکریم

گفتم که دیروز ناهار دمپختک گذاشته بودم.سر ناهار رفتم از تو تراس کوچولوی خونمون ترشی که انداخته بودم بیارم.داشتم واسایل رو تراس رو جا به جا میکردم که دیدم دوباره یا یاکریم پر کشید و رفت...موندم!با خودم گفتم نکنه دوباره یه یاکریم بعد از قضیه اونروز دویاره اومده اینجا و لونه کرده..که دیدم بــــــــــــعله! 

یه لونه کوچولو با دوتا تخم.دقیقا مثل قبلا.خیلی ذوق مرگ شدم جون شما.با یه حالت خوشحالی و جیغ کوچیک اومدم تو خونه و این خبر مسرت بخش رو که از نظر خودم خیلی هم خوب بود به همسر و پسرکوچولو دادم.همسر هم که از بابت اون اتفاق ناخواسته عذاب وجوان گرفته بود گفت اصلا دیگه سمت لونه و یاکریم نریم.پسر کوچولو هم که ماشالا بیشتر از سنش میفهمه اصلا کاری به کار مهمون کوچولوی ناخونده ما نداره. 

امروز رفتم یه سایبون با مقوا براش گذاشتم.البته همون دیروز یه ظرف آب با کمی پلو گذاشتم تا مجبود نشه راه طولانی بره برای خودش غذا پیدا کنه.همین جا نزدیک بچه هاش باشه.منتظر اون روزیم که جوجه ها سر از تخمشون در بیارن. 

من عاشق کمک کردن به حیوونام.خدایا شکرت. 

 

پی نوشت:از مغازه بغلیمون بلغور جو و گندم گرفتم عین این خلا.(البته پسر کوچولو رفت و خرید)میخوام یاکریمه غذاهای خوب بخوره.!  

 

بعدا نوشت:یه عکس خوشگل میگیرم از یا کریم و منزل میذارم براتون

دلم میخواد

نمیدونم چیکار کنم.الهه زنگ زد بهم و گفت اون آرایشگره که تو شهرک محلاتیه از کارش خوشش اومده و گفته یه آلبوم عروس درست کنه.الهه میگفت وقتی کار ناخن و آرایش صورت تو رو نشونش دادم خیلی خیلی خوشش اومده بوده و گفته بوده به خواهرت بیشتر از تو میدم .کارش حرف نداره. 

ولی همسرگرامی هی سنگ میندازه جلوی پام .نمیذاره برم.هی بهونه میاره که تو احترام منو نداری و از این حرفها.نمیدونم یکی نیست به این آقا بگه خیلیم دلت بخواد خانومت بره سر کار.اون داره به تو لطف میکنه و کمک خرجی واسه توئه.عجبا.کارم میخوای بکنی واسه زندگیت باید التماس کنی. 

البته بگما من خودم دوست دارم برم کار کنم و از خونه باشم.فعالیت اجباری رو دوست دارم.چون ولم کنی از صب تا شب دلم میخواد بشینم پای این پی سی و ورق بازی کنم و وبلاگ گردی و نت گردی کنم. 

خیلی بده میدونم.تو خونه خیلی حوصلم سر میره.روزها تکرارین خــــــــــــــــــیلی.همشم که نمیشه با پسر کوچولو باشم یا شام و ناهار درست کنم.منم یه آدمم.تا اونجایی که یاد دارم هنوز نتونستم اون کاری رو که خودم از ته دل دوست دارم انجام بدم.دلم میخواد برم سر کار...از خونه نشینی خسته شدم.

تا چشم به هم زدم

از صبح که بیدار شدم چهار پنج باری اینجا سر زدم ببینم کسی اومده یا نه.اما دریغ از یه دوست.دیروز بیشتر وقتم رفت واسه خوندن وبلاگ عشق با طعم خیانت.دلم یه جوری میشد وقتی وبلاگشو میخوندم.تو بیشتر جهات مثل خودم بود... 

دلم گرفت از اینکه چرا اینقدر در حق ما زنها ظلم میشه .البته من عمرا بذارم کارم به اینجا بکشه که همسرم بخواد باهام یه همچین رفتارهای زننده ای بکنه.میدونم که تقصیر آنای گلم هم نیست.بعضی از این مردها اینقدر حیوان وشیطان صفت هستند که نمیتونن کنار فرشته ها دووم بیارن.امروزم یه سری زدم به وبلاگش...اما آپ نکرده بود...خیلی درکش میکنم. 

خلاصه اینکه منم این روزها حال و حس درست و درمونی ندارم.از وقتی تلاش برای رفتن سر کار رو گذاشتم کنار و دیگه آموزشگاه هم نمیرم احساس سنگینی میکنم.میدونم با این پای کامپیوتر نشستن فقط وزنم اضافه میشه و هیچی عایدم نمیشه. 

پسر کوچولو هم خودشو مشغول بازی با بچه طبقه پایینی و مغازه بغلیمون میکنه. 

احساس کرختی دارم.تو کمرم یه درد مبمه.ناهار دمپختک گذاشتم.از غذاهای گوشتی خسته شدم.دلم هوس یه تنوع میخواد.صدای گوگوش تو فضای اتاقم میپیچه...   

شب شکسته ..گل شکفته... 

پشت تنهاییه دیوار. 

مثل یه دیوار سنگی .... 

نمیتونه بشه تکرار 

کوچه هرگز نمیمیره 

 با تولد یه بن بست  

هنوزم اونور دیوار  

 تپش قلب کسی هست  

ترانه قشنگیه .میذارم دوباره بخونه.نمیدونم چمه.دیشب با آهنگهای معین و ابی رفتم به به دهه هفتاد زندگیم.چه پر تلاطم و پر حادثه بود برام.بیشترین اتفاقات خوش آیند و بد آیند زندگیم رو تو اون دوره ها جا گذاشنم.معین میخوند...ابی میخوند و من تو اون ترانه ها نوجوانی و جوانیم رو جستجو میکردم.با هر ترانه میرفتم یه گوشه از خاطراتم که مدتها دست نخورده باقی مونده و خاک خورده بودند.برای چند لحظه احساس خفگی دائمی داشتم.رفتم تو اون خیابونهای خلوتی که درختهای جوون و کهنسال اونو در آغوش داشتند.با همون احساسی که اون موقع ها داشتم.یک لحظه همه خاطرات کهنه رو نو کردم. 

باز هم دلم گرفت. 

اینجا بود که درک کردم معنای چشم بر هم زدن رو.......   

            

بعد از ظهر اومد خونه.تو آشپز خونه بودم.برای پسر کوچولو یه ساندویچ همبرگر درست کرده بودم.اومد...یه دستش سبزی خوردن و یه دستش مرغ پاک کرده و هندونه بود...یه لحظه چشم تو چشم شدیم...دلم ریخت.اما به روی خودم نیاوردم آخه از دستش ناراحت بودم.اومد به طرفمو سلام کرد و بعد یه بوس کوچولو.... نگاهش خسته بود.

به روی خودم نیاوردم....باهاش حرف میزنم اما هنوز از دستش ناراحتم...خیلی ناراحتم!             

                  

صبح به خیر

صبح شده اما من هنوز نخوابیدم ...فضای اتاق نیمه روشنه و  فقط صدای داستان بابا گوریو که قبلا از نت دانلودش کرده بودم  آمیخته با قیژ قیژ گاه و بیگاه ماشینهایی که برای کار صبحگاهی از خونه بیرون اومدند به گوش میرسه.برم بخوابم.... صبح به خیر!

                                

ته مونده جعبه شکلاتمم تموم کردم.همشو خوردم..هفت.. هشتایی میشد.حالا نمیدونم دیگه چیکار کنم.حوصلم بد  جوری سر رفته ...دیگه حتی  ورق آن لاینم*  حالمو جا نمیاره....  

 

          

                        

دلم مث سیر و سرکه داره میجوشه.نگرانم.هنوز خونه تکونی نکردم.کلی کار نا تموم دارم که باید انجام بدم.یه جوریم.هنوزم خرید عید نکردم.حالم بد جوری گرفتس.یعنی میشه سال جدید سال خوبی برامون باشه؟؟؟  

تحویل سال نو ساعت ۲۱:۲ دقیقه بعد از ظهره.موقع خوبیه.نه خوابمون میاد و نه خیلی زوده.خوبه.ولی نگرانم دیگه الان دارم از اضطراب میترکم.خدایا خودت کمکم کن.

امروز از یه سالنه بهم زنگیدن و گفتن میخوان نمونه کارامونو ببینن.آخه قبلا بهشون زنگ زده بودیم.حالا موندم فردا چه جوری خودمو سر ساعت برسونم نیاوران؟؟به الهه گفتم.قرار شد ۹ صبح بزنیم بیرون به سمت رسالت.

حال تایپ ندارم

حس و حال وبلا گنویسی ندارم ...نمیدونم چرا؟از طرفیم نمیخوام از روزانه هام جا بمونم ولی دستم به تایپ نمیره   

            

عقد لیلا حالی داد

پنجشنبه شب خوبی بود.بعد از مدتها به جشن دعوت شدیم.دختر عموی همسر عقدیده بود.منو اکی با هم رفتیم یعنی خانوادگی آژانس رفتیم ...جشن خونه یکی از دوستای لیلا بود.مهمونی قاطی بود.خوب شد فهمیدم چون میخواستم با یه پیرهن دکلته برم.نیلوفر اینا نمیومدند.پرنیا آبله مرغون گرفته بود و بهرام هم حالش خوب نبود ...همسر میگفت چند روزه سر کارم نرفته.سرگیجه داره. 

نزدیکای خونه دوست لیلا که رسیدیم صدای موزیک میومد.خیلی دیر نرسیده بودیم.دلم میخواست ببینم لیلا رو چه جوری میکاپ کردند.یا موهاشو....سالن شلوغ بود.دور تا دور صندلی چیده بودند و همگی نشسته بودند.بعد از سلام و احوالپرسی با فک و فامیل همسر گرامی رفتیم و یه گوشه نشستیم.البته من رفتم تو یه اتاق و خودمو یه چک کردم بعد رفتم نشستم پیش اکی و همسر گرامی.هر از گاهی به هم نگاه میکردیم (منو اکی)یه بعله میگفتیمو میخندیدیم چون انگار اومده بودیم سینما.همه همو مینگریستند.خندمون گرفته بود.... من بعد از نیم ساعت لیلا رو دیدم.نمیدونم چرا ندیده بودمش.رفتم و تبریک گفتم بهش...آرایشش خیلی ساده بود.من بهتر میتونستم درستش کنم.  

یه کم که گذشت یه دختره که بعدا فهمیدم خواهر دوماده اومد وسط و شروع کرد به رقصیدن.اول ازش زیاد خوشم نیومد..به اکی گفتم این چقد تو حسه هیکله...ولی بعد خیلی ازش خوشم اومد تا اونجا که اگه داداش جونم یه کار درست و حسابی داشت براش خواستگاریش میکردم.خیلی ناز بود و به نظر مهربون میومد. 

با اومدن برادر لیلا حسام مجلس رنگ و بوی دیگه ای گرفت....میشه گفت فقط پیرا نشسته بودند...موزیک واقعا آدمو از خود بیخود میکرد.من اول از دست همسر گرامی خیلی ناراحت بودم.چون تا اومدیم رفت و پیش عموش نشست.من موندم حوضم.البته بهش حق میدادم که بعد از مدتها که عموشو دیده بره پیشش ...خوب عموش بود...ولی از اونجایی که شبهای قبل در گیریهایی بین منو اون بود حساس شده بودم و فکر میکردم از قصد نمیخواد پیشم باشه...وقتی هم ازم خواست که بریم وسط و برقصیم نرفتم.حتی زنعموشم بهم گفت بیا وسط ولی از همسر ناراحت بودم.نرفتم.فهمید و اومد پیشم نشست.گفت این کت منو بگیر بذار رو صندلی کنارت.با یه حالتی گفتم نمیتونم...ببر همونجایی که میشینی بذار کنار خودت.گفت چرا ناراحتی؟باز چی شده؟گفتم هیچی از وقتی که اومدی تنهام گذاشتی...همه پیش زناشونن بعد تو رفتی پیش عموت نشستی...از این حرفم کمی دلخور شد.گفت باب من عمو رو بعد یه سال دیدم نرم پیشش؟گفتم من که چیزی نگفتم...برو...بعد دیگه ادامه ندادم.همسر گرامی رفت وسط و بعد یکی دو دقیقه اومد پیشم نشست.یعنی که من اومدم پیش تو .....منم به خاطر اینکه دیگه کش ندم بهش گفتم ازاین خیارا نخوری ،نشستس!اونم نخورد!یه کم آروم شده بودم.حسم عوض شد.حالم بهتر شد...حالا به اکی میگفتم چرا هیشکی ما رو بلند نمیکنه؟؟؟اکیم میگفت خوب بابا بسکه گفتن بیا وسط و نرفتی بنده های خدا از رو رفتن. 

دیگه طاقت نیاوردم و به اکی گفتم پاشو که قر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا بریزم....اکیم که از خدا خواسته پریدیم وسط...البته بیشتر حرکات موزون بود.روم نمیشد قشنگ برقصم.بیشتر دست میزدمو ....همسر و زنعمو(مادر عروس)ما رو که دیدند بیشتر هیجانی شدند.دیگه فایزه و مرضیه و عروسشون هم ترکونده بودن.یه جورایی همه وسط بودیم.البته بگذریم که سینا اون وسط انگار سر صف اتوبوس وایساده بود....بهش گفتم بابا اشتباه گرفتی مثکه...یه کم نرمش بد نیست.خندید.اهل رقصیدن نبود زیاد...بر عکس همسر گرامی که اون آخراش دیگه حسابی متحول شده بود و هر کی میدیدش فکر میکرد مستیده.خندم میگرفت به اینکه بلدم نبود برقصه.خیلی بامزه شده بود. 

یه دختره هم اومده بود که انگار اونجا رو با پارتی شبونه اشتباه گرفته بود و هی رقص ب ا س ن میکرد.خلاصه خیلی خوش گذشت.بعد شام و کیک دوباره هم همهای به پا شد...مخصوصا وقتی که چراغهارو خاموش میکردند و رقص نور به پا بود...دیگه نگو...با اون آهنگهای ریتمیگ و رپ دیگه رمقی برامون نمونده بود.قربونش برم که پسر کوچولوم هم اون وسط یا در حال جنگیدن با دزدا بود و یا با حرکات غیر موزون میرقصید البته آخرای مجلس... 

جای همگی خالی خیلی خوش گذشت.خانواده داماد آدمای بدی به نظر نمیرسیدند.ایشالا که خوشبخت بشم.عمو داوود هم(پدر عروس) خیلی خوشحال بود.شکر. 

 

پ.ن:میشه با امکانات کم یه جشن شاد  گرفت.  

.ن:مریم دوباره برام چس کلاس گذاشت...منتظرم یه بار دیگه این کارو انجام بده بد جوری حالشو بگیرم.پاشو داره بد جوری از گلیمش فرا تر میذاره....  

 

.ن:سینا هم تو اون هیر و ویر به وزن اکی گیر داده بود که پس کی لاغر میکنه!ییهو!!!  

.ن:بابا هام میتونن تو جشن دختراشون شاد باشن زهر خونوادشون نکنن...از احترامشونم کم نمیشه اگه یه کم بگنن و بخندن...