اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

بله برون

چهار شنبنه صبح حدود ۸ برای رفتن حاضر شدم.قرار بود بریم همدان برای بله برون  امیر(داداشم).خیلی ذوق و شوق داشتم.بگذریم که برای خرید چیزهایی که لازم داشتم دهنم تا حدی سرویس شد ولی خوب می ارزید.همسر هم نیومد به خاطر اون کدورتی که قبلا گفتم.با اینکه خیلی خیلی دوست داستم بیاد تحت فشار قرارش ندادم.البته امیر هم بهش زنگ زد و دعوتش کرد اما همسر بهونه آورد و نیومد.الهه اینا دیروزش رفتن و من با بابا اینا رفتم.مهدی رو هم با خودم بردم. 

تو راه خیلی خوش گذشت.بابا یه جا نگه داشت و ناهارمون رو خوردیم (کوکو سیب زمینی) چقدر چسبید.مهدی هم تا منیتونست شیطنت میکرد و از محیط لذت میبرد.آسمون آبی و هوا خنک ملس بود.و اونجایی که ما بودیم زمینش پر از چمن مرطوب.بعد از خوردن یه چایی خوش طعم به سمت مقصد راه افتادیم.کمی هم خوابیدم.فکر کنم چهار ساعتی میشد که تو راه بودیم.رفتیم و تو یه نماز خونه دنج حوالی عباس آباد  استراحت کوتاهی در حد حاظر شدن برای مهمونی (آرایش برای ما  و عوض کردن لباس برای مردا) و از اونجایی که شام خونه خانواده عروس خانوم دعوت بودیم نه خونه کسی رفتیم و نه هتلی گرفتیم. 

الهه و محمود هم اومدن پیش ما..هر جفتشونم تیپ زده بودند و تر و تمیز.من با الهه اینا رفتم.قرار شد گل ورو از گلفروشی ریعان و شیرینی رو از فرخ جهان نما بگیریم.مث دفه قبل.خیلی وقتمون برای گرفتن گل هدر رفت تا بتونیم یه سبد گل زیبا بگیریم.تا گل حاظر شه محمود و امیر رفتن برای شیرینی و بعد همگی راهی شدیم سمت خونه عروس خانوم. 

دلم براش خیلی تنگ شده بود و لحظه شماری میکردم دوباره ببینمش. 

 

اینم یکی دیگه از چرکنویسهام بود...کاش تاریخ میزدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
باران 1 آذر 1390 ساعت 09:41

گویند بهشت و حور عین خواهد بود
و آنجا می ‌ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد