اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

سیب سرخ

مدتهاست که دنبال یکی از دوستان خوب هم وبلاگیم میگردم که مدتیه نیست شده .وبلاگشم بسته شده.نگرانشم که مبادا اتفاقی براش افتاده باشه.... 

 

          کسی از وبلاگ سیب سرخ خبری داره یا نه؟

بفرمایید شیر نسکافه تا یخ نکرده.خواب از سر آدم میندازونه.جاتون خالی ماساژه بد جوری حال داد .حالا فعلا بقیه فرشته ها مشغولن.فعلا.ما رفتیم ادامه ماساژو بریم.

اکی در باره گریفین برام گفته بود و زیاد در بارش شنیده بودم.همسر گرامی هم دستی در کار فارکس داشت.در باره سودهای کلانی که این شرکت میده هم خبر داشتم.خلاصه اینکه چند روز پیش ۵۰۰ گذاشتم اونجا.حالا منتظرم اولین سودمو به جیب بزنم.خودمونیما تجارت خوبیه. 

الانم کلی خوابم میاد.موندم خونه رو چجوری بتمیزم. 

آهــــــــــــــــــــــــــــــــــای فرشته ها کجایین؟بدویین بیاین کمک من که بد جوری بهتون نیاز دارم.یکیتون بره تو توالت.یکیتون تو پذیرایی.یکیتون بره اتاق خواب .یکیتون تو آشپزخونه رو تمیز کنه......یکیتونم منو ماساژ بده.مرد باشه بهتره.فرشته مرد که گناه نداره داره؟

خوب شروع کنین دیگه معطل چی هستین.....بد جوری خوابم میاد.بای بای.اینم بگم هیشکی خونه نیست.همسر و فرزند در خانه همسر برادر هستند.من هم لمیده ام بر روی صندلی و دارم در حال چرتیدن مینویسم از اونورم تخته نرد بازی مینمایم.قاطی کردم میدونم هی فرشته ها شما سعی نکنین در برینا به کاراتون برسین. 

شما هم لطفا به ماساژتون برسین پیلیز.امری ندارم.

سلام 

چند روزی میشه پسر کوچولوم تب کرده.البته بیشتر تو روز حالش خوبه ولی شب تب میکنه.دکتر هم چند تا شربت براش تجویز کرده .بچم خیلی مظلومه هر چی میگیم میخوره زیاد هم نق و نوق نمیکنه.بمیرم براش ....خدا کنه ز.دتر خوب شه حالش. 

دیشب مامانم اینا اینجا بودند.جات خالی البته به الهه هم گفتم بیان ولی خودشون مهمون داشتند.فیلم جودا و اکبر رو هم با هم دیدیم.البته اصلا دلشون نمیخواست ببینن ولی وقتی دیدن نظرشون در باره فیلمهای هندی تا حد زیادی تغییر کرد.منم که عاشق فیلم هندیم البته با زیر نویس فارسی ها .نخند دوست دارم خوب. 

دیشب همسر گرامی قبل از خواب در باره هارپ باهام صحبت کرد.یه دوتا فیلم هم در این رابطه دیدیم.خیلی وحشتناک بود.شما هم در بارش بخونین.مو رو تن آدم سیخ میشه.خدا به خیر بگذرونه.امان از این آدم دوپا.... 

تا الانم که اتفاق خاصی نیافتاده.به پسرکوچولو شیر عسل دادم.یه کم بهتره ولی هنوز خوبه.البته همسر گرامیم خوابیده.منم الان اینجام مشغول نوشتن.خوب برم دیگه .برم یه دست تخته بزنم بعد برم سراغ کارام.یه سوپم واسه عزیز دلم درست کنم الان بیدار میشه. 

خوب فعلا....

مهدی جان تولدت مبارک

۲۹ شهریور ۸۴ در چنین روزی خداوند یه فرشته کوچولو بهم هدیده داد که به میمنت این روز عزیز اسمشو مهدی گذاشتم.عزیز دلم..کوچولوی  شیطونم سالروز تولدت رو تبریک میگم.تا هستم باش. 

 

                تولد منجی عالم بشریت رو به همه دوستانم تبریک عرض میکنم.

خدا دوباره تو رو به من داد

وقتی فکرشو میکنم که همسر عزیز دلم تو اون لحظه چقدر اظطراب و نگرانی کشیده جیگرم کباب میشه.الهی بمیرم برات عزیز دلم که بیشرفا اینقدر باعث نگرانی و تشویشت شدن.میگفت خیلی بد و بیراه میگفتن بهم و منتظر این بودند که من باهاشون در گیر شم ولی تو اون لحظه ها فقط به فکر شما هم بودم و به خاطر شما ها باهاشون درگیر نشدم.خیلی کارا میتونستم انجام بدم که نهایتا خودمم زخمی میشدم و یا میمردم ولی با خودم میگفتم بعد من شماها چی میشین.همش نگران شما ها بودم. 

به همین خاطر خیلی خودمو کنترل کردم تا باهاشون در گیر نشم. 

حالا همسر گرامی درگیر پی گیری اون ۴ نفر مجرمه .حال و روز خوبی نداره.همش میگه من باید یه بلایی سر اون عوضیا میآوردم.میدونم تا پیداشون نکنه ولشون نمیکنه. 

باید اعتراف کنم اونشب یکی از بد تین شبهای زندگیم بود.میخواستن به عشقم آسیب برسونن اون وحشیها.نمیدونی وقتی فهمیدم حالش خوبه و مشکل جانی براش پیش نیومده چقدر خوشحال شدم.اونشب خیلی بهش دلداری دادم و تاکید کردم که بهترین کار ممکن رو انجام داده و درستش این بوده که با اون آشغالا در گیر نشده بود. 

شب وقتی کنارش خوابیدم هنوز بغض داشتم و همش خودمو نگه میداشتم تا نفهمه دارم اشک میریزم.سرمو روی قلبش گذاشتم و برای اینکه هنوز میتپید و من هنوز میتونستم صدای تپش قلب  عشقم رو بشنوم هزار بار خدا رو شکر کردم. 

عزیز دلم نمیدونی از اینکه سالمی چقدر خوشحالم.بی تو دنیا برام جهنمه و بهترین خوبترین چیزها برام بدترینه.تو نباشی میخوام دنیا نباشه.تو نباشی زندگی برام معنایی نداره.همیشه پیش منو پسر کوچولوم باش ..ما به وجود مهربون تو نیازمندیم. 

  

              تو دنیای منی !!! اینو میدونی؟؟؟ 

                          دوست دارم عشق جاویدانم          

زور گیری

ساعت ۱۰:۳۰ شب 

صدای بوق موبایل.... 

جانم؟ 

سلام عزیزم خوبی؟ 

سلام همسر گرامی*مرسی.قربانت.کجایی؟ 

دارم میرسم تجریش.تو کجایی؟ 

پسر کوچولو*رو برده بودم پارک.حالا داریم بر میگردیم خونه مامان اینا. 

صدای گریش میاد ...؟ چی شده؟ 

هیچی عزیزم بیشتر میخواست بمون پارک.....بازی کنه! 

بهش بگو بابا جون داره میاد پیشت..گریه نکن عزیز دلم. 

باشه آقا... 

خوب خانومم کاری نداری؟ 

نه عزیزم..راستی کی میایی؟ 

حدودا نیم ساعت دیگه میرسم اونجا. 

باشه عزیزم.مواظب خودت باش.خدافظ..  

خدافظ..  


 ساعت ۱۱:۴۰ شب 

 

صدای بوق موبایل 

 

جانم؟ 

سلام  *.* 

سلام اکی جان خوبی؟ 

قربونت .تو خوبی؟ 

مرسی جانم؟ 

همسر گرامی* بهت زنگ نزد؟ نگفت چی شده؟

نه!چطور؟!  

تماس قطع شد. نگران شدم.در حال دادن اس ام اس بودم که بپرسم چی شده که موبایل زنگ خورد. 

چی شده اکی؟ 

هیچی همسر گرامی وقتی داشته میومده اونجا چند نفر دورش میکنن و همه وسایلشو میبرن خودشم میبرن تو یه بیابون ولش میکنن. 

تماس باز قطع شد.مرده شور این ایرانسل رو ببرن اگه تونست یه خبر بده.نگران شدم.هول کردم.بیابون؟ما که تازه با هم صحبت کرده بودیم.وای خدای من چیکار کنم.مثل آدمای دیوونه داد زدم :علی پاشو بریم دنبال

بابا بگو چی شده..چرا هی قطع مکنی؟!(با حالت عصبی) 

گریم میگیره.اکی راست بگو همسر گرامی* چش شده؟ الان کجاست؟ 

نگران نباش  همین الا زنگ زد به علی و فقط تونست بگه که پسور عابر بانکشو عوض کنن.سرع هم قطع کرد.... 


نیم ساعت بعد 

 

سلام علی آقا چه خبر؟ 

سلام ...هیچی ....دارم سعی میکنم ببینم میتونم شماره کارتشو از بین ایمیلهاش پیدا کنم؟! 

نمیخواد دیگه زحمت بکشن بابام زنگ زد به بانک پارسیان و مشخصات همسر گرامی رو داد و گفت که قرار بوده از کارتش پول بردارن و اعلام سرقت کرده.اونها هم  سریع جلوش رو گرفتن و کسی دیگه نمیتونه ژول برداشت کنه. 

خوب خدا رو شکر .دستش درد نکنه. 

خواهش میکنم....کاری ندارید با من دیگه.زنگ زدم همینو بگم. 

ممونم .نه ..سلام برسونید. 

پس فعلا.. 

خدا حافظ.


 ساعت ۱۰:۳۰ خیابان تقریبا شلوغ بود و هوا تاریک .  

نیاوران.... نیاوران....  خسته نباشید.نیاوران میخوره مسیرتون؟  

بفرمایید. 

مسافری که عقب نشسته بود پیاده میشه و میگه من زودتر از شما پیاده میشم.سوار میشه و مسافری که پیاده شده حالا دوباره سوار میشه.بین دوتا مسافر میشینه.ساعت ۱۰:۳۰ رو نشون میده.خانمی روی صندلی جلو نشسته .ماشین راه میافته. 

مسیرها براش تقریبا نا آشنا میشن.رو به راننده میگه:چرا از این جا میرید؟ 

:اینجا مسیرش خلوت تره.زودتر میرسیم.  

نگران میشه و نگرانیش زمانی بیشتر میشه که میبینه خانوم جوانی که جلو نشسته داره سیگار روشن میکنه و به راننده چیزی میگه ..شک میکنه ..به همین خاطر خیلی خونسرد میگه شرمنده من همین بغل پیاده میشم. 

با این حرف دو مسافری که کنارش نشسته بودند هر کدوم دوتا چاقوی سلاخی از غلافش در میارن و میزان کنار شاهرگ بنده خدا.مونده بوده چیکار کنه . فکر میکنه الانه که بکشنش. 

:یالا هر چی پول داری بریز بیرون. 

پولهاشو از جیبهاش بیرون میاره و بهشون میده + کارت عابر بانک.. پاکت پیسی و مقدار زیادی پول چنج شده عراقی. 

سمت راستی زیاد دری وری بهش میگه.و حرفهایی که هیشکی تا به حال بهش نزده بود رو بارش میکنه.قرار شد ببرنش تو بیابونهای مینی سیتی و خدا میدونست چه بلایی میخواستن سرش بیارن که با غش و ضعف ساختگیش و اینکه قلبش درد گرفته  هول میکنن و تو یکی از کوچه های خلوت ولش میکنن.

بماند که پسورد عابر بانک  رو به زور چاقو ازش میگیرن و تا انتهای کوچه بن بست با چاقو میبرنش  تا ماشینه بره  و او نتونه شماره پلاکش رو ببینه. 

...

از اون روز یه ۲ هفته ای میگذره ولی هنوز جنسمون دستمون نرسیده.البته خیالم راحته که برامون میاره.بعد از اون روز یه زودپز دو قلو ...یه سرویس رو تختی و یه سری خورده ریز دیگه هم خریم.خدا رو شکر از همش راضیم . از زود پزم هم پنج شش باری میشه که استفاده کردم.عالیه!کلا واسه خودم شدم یه پا تجربه تو خرید. 

خیلی خوبه آدم تجربه داشته باشه چون اگه یه کم ناشی باشی جنس ۱۰۰ تومنی رو ۲۰۰ بهت میندازن.حالا مونده خرید مبل و ناهار خوری و تخت و سولاردم.البته فعلا!!!یه چند جا هم سرک کشیدم .موندم این مبلای خودمو چیکار کنم.به خواهر همسر گرامی زنگ زدم گفت شاید برادر همشر گرامی بخوادش.شایدم همسر گرامی برای شرکتی که میخوان بگیرن لازمشون داشته باشه. 

این روزها سرم حسابی شلوغه و نمیتونم زیاد تو نت بایم.اتفاقهای زیادی افتاده تو این چند مدت که مهمترینشونو تو پست بعدی میگم برات.

داستان خرید ۳

قرار شد مدلی رو که ما انتخاب کردیمو برامون با پیک بفرسته و مدل قبلی رو پس بگیره.این کار رو هم کرد ولی باز هم چینیهاش مشکل داشت البته با حساسیتی که ما داشتیم.مامان اینبار کفری شد و زنگ زد بهش خودش نبود.موبایلشو گرفت و گفت که این چینیها بعضیهاشون انگار که رنگ لبش رفته و ..و...و...کلافه شده بودیم.حتی میخواستم خودمون تو مغازه طرف تک تکشون رو چک کنیم وای فروشندهه گفت که خودم چک میکنم.(چقدر هم که چک کرده بود)خلاصه اینکه مامان گفت من فردا میام و پسشون میدم.آقای فروشنده باز هم کلی معذرت خواهی کرد و گفت امکان نداره که اینجوری بشه.این چینیها بی قصن...و تاکید کرد که :من امشب حتما میام یه سر خونتون ببینم مشکلشون چیشه و وقتی خودش دید جنسی رو که به ما داده مشکل داره قبول کرد که تعویضش کنه با هر چیزی که ما میخوایم.وای ...امان از این فروشنده های بی فکر.دوباره رفتیم اونجا و مامان گفت که یه مدل دیگه از همین چینی که خریده بودیم میخوایم یه طرح دیگش.آقای فروشنده یه بشقا و خورش خوری رو پیچید لای یه روزنامه و داد بهمون و گفت اینو ببرید خونه و با اون مدلی که گرفتین مقایسه کنید هر کدومو خواستین من همونو براتون میفرستم .البته خودم اینبار چک میکنم که هیچ مشکلی نداشته باشه. بعدشم کلی عذر خواهی کرد.ما هم اومدیم خونه و بعد از نظر سنجی که کدوم مدل خوشگلتره قرار شد مدل دومی رو انتخاب کنیم.زنگ زدم بهش و قرار شد برامون بفرسته.البته اینبار گفتم بهش که اگه جنستون مشکل داشته باشه دیگه پس میارم.فروشنده هم گفت که خیالم راحت باشه.همشون رو چک میکنه و بی نقص تحیلویلمون میده.

داستان خرید ۲

روز بعد به همراه شوهر خواهرم که اونروز حکم یه فرشته نجات رو برای من داشت رفتیم دوباره شوش .وارد مغازه که شدیم شوهر خواهرم به فروشنده گفت که باید عوضش کنه برامون و یه مدل دیگه بیاره.فروشنده ابتدا قبول نکرد.با کلی چک و چونه و بحث که کار داشت بالا میکشید از خر شیطون پایین اومد و قرار شد جارو اونجا بمونه تا من برم تحقیق کنم ببینم چی خوبه کدوم مدلش بهتره بعد بیام و سفارشمو بدم.پشت برگه فکتور هم قید کرد که فلان مقدار پول باید بهمون برگردونه...خدا تن سالم به این شوهر خواهر  عزیزم بده.کار بزرگی برام انجامداد. اونروز ما بیشتر تو بازار اجناس رو قیمت میکردیم.یه سری هم به امین حضور زیدیم تا ببینیم بین مارک سامسونگ و الجی کدوم رو بگیریم بهتره .طفلکی مامان و خواهرم که تو اون گرما با من همگام بودند.مامانم که خیلی کمک حالم بود. 

تو خرید مشاور خوبی برام بود و تو هر خرید کلی چونه میزد .خلاصه با کلی گشتن تصمیم گرفتم یه مدل سامسونگ بردارم.که هم از لحاظ مکش خوب باشه هم از لحاظ قیمت و قیافه.برگشتیم شوش  و چند تا مغازه دیگه رو هم چک کردیم.تونستیم یه جا رو پیدا کنیم که که از قیمت نمایندگیش سه چهارتومن ارزون ترم بده.بعد رفتیم همون مغازه ای که ازش اون جاروبرقی کذایی رو گرفته بودیم.مدل رو سفارش دادیم ولی ؟آقای فروشنده گفت که این مدل رو نداریم و نمیتونیم براتون بیاریم.یه مدل دیگه سفارش بدین.منم که عصبانی شده بودم و خسته کلافه شدم گفتم این نمیشه که شما برای من تعیین کنی چه مدلی سفارش بدم.بعد از کلی چک و چونه  پولمو ازش گرفتمو اومدم بیرون .انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته بودم.بی معطلی رفتم سراغ همون جایی که ارزونتر  میداد و جارو برقی رو با گارانتی و همه چیزش خریدم ۱۲۸.مدل کینگ ۲۰۰۰ واتی .الان که استفادش میکنم کیف میکنم. 

همون روز یه بخار شور  . یه سرویس قاشق چنگال هم گرفتم با یه سری خورده ریز دیگه.چینی هم سفارش دادم که خود فروشندهه گفت بقیه وسایلتونو بذارین اینجا خواستم چینی رو براتون بفرستم اینا رو هم میفرستم. خیلی خوشحال شده بودیم.فردای اون روز راننده آژانس چینی ها رو برامون آورد و ما وقتی بازشون کردیم دیدیم که بر خلاف شفارشهای مامان و خودم خطوط دورشون نا منظم و حتی رنگ لعابش هم ماته.زنگ زدن به فروشنده و قضیه رو گفتم.فرشنده که آدم فوق العاده منصفی بود با کلی شرمندگی و معذرت خواهی گفت که خودش آژانس میفرسته و چینی هارو تعویض میکنه. 

فرداش ما رفتیم دوباره شوش.ولی اینبار هرچی با دقت این چینی هایی رو که خریده بودیمو چک کردیم دیدیم یه جاش میلنگه .به این نتیجه رسیدیم که از این بن چاینا* ها بگیریم چون هم رنگش خیلی شفاف و خوب بود و هم به نسبت بقیه چینی های خارجی قیمتش مناسبتر بود.و مهمتر از همه فروشندش خیلی منصف بود.اینطوری بگم که حداقل ۴۰.. ۵۰..تومن ارزونتر از جاهای دیگه میداد .البته بی چونه زدن با چونه می رسید به ۱۰۰ تومن.خدا خیرش بده.

واژه های پسر کوچولوی مامان.

یقه شلوار:کمر شلوار  

آستین شلوار:پاچه شلوار 

اسخدون:استخوان 

پیشپیشگودی:پیچگوشتی 

تمبیل:تعمیر 

قصوط:سقوط 

داستان خرید۱

سلام سلام صدتا سلام. من دوباره  اومدم. واااای خدای من چقدر حس خوبی دارم الان.آخیش مردم بس که نتونستم احساساتمو خالی کنم.تو این مدت خیلی کارا کردم. همش به خرید گذشت.ولی دهنم هم سرویس شدا. 

اول از نرخهای عجیب و غریب بازار بگم براتون که اگه یه کم ناشی باشی تا نوک پات کلاه خانواده سرت میذارن.جارو برقی هم به لیست اضافه شده .چند تا تیکه دیگه مونده که هنوز نخریدم.داستان خرید جارو برقی خیلی مفصله و خرید سرویس چینیم .خودش داستانی داره.وااااای چه حس خوبی داره نوشتن. آخیییییییی حالم داره جا میاد.به به. 

اونروز مامان دیر تر از ساعتی که قرار بود بریم شوش اومد .از اونجایی که قرار  شده بود چند روزی پیشم بمونه گفت امروز رو استراحتمیکنیم فرداغ صبح ایشالا میریم برای خرید. گفتم باشه. 

دنبال انواع مدل جاروبرقی تو نت میگشتم.مدلهای الجی سامسونگ..بوش..بیم و...و...و.. 

بعضی مدلها مثل بوش خیلی گرون بودن و من دلم نمیخواست اونقدر هزینه کنم.از طرفی چون همسر گرامی پول رو دست خودم داده بود و به قولی ریشو قیچی رو..بیشتر دل میسوزوندم برای خرج کردنشون. 

فردای اونروز صبح از خونه به مقصد شوش زدیم بیرون.هوا خیلی گرم نبود.بازار شلوغ بود و اکثرا هم خانوما بودند که برای خرید از این ور به اون ور میرفتند .منومامان هم قیمت چیزایی رو که میخواستیم بخریم میپرسیدیم.خیلی چیزا میخواستم بخرم مثل سرویس قاشق چنگال..زود پز..چینی...جارو برقی...سینی...و...و...و...چیزهای دیگه. 

یه جورایی میخواستم وسایل خونه و آشپز خونه رو نو کنم.اونروز یه جارو برقی ال جی خریدم.که آخرین مدلش بود.هم آبو خاک بود و هم فرش و سرامیک میشست. 

خلاصه جارو برقی رو آوردن ولی نمیخواستن امتحانش کنن که مامان گفت باید امتحان بشه. فروشنده گفت چون ما این اجناس رو از انبار میاریم امتحان نمیکنیم چون اگه باز بشه و شما نخواین ما دیگه نمیتونیم پسش بدیم ولی باز با اینحال مامان اصرار داشت که چک بشه. 

منم که متعجب شده بودم گفتم اومدیمو جنس شما سوخته بود...و خلاصه چکش کردند برامون.من اونروز یه بخاز پز و یه اتو بخار و یه جارو برقی خریدم و جمعا ۳۶۰ تومن پیاده شدم وخوشحال و خندون یه آزانس گرفتیمو رفتیم به سوی خونه.ولی قضیه به همینجا ختم نشد ...وقتی رسیدیم خونه و من کاتالوگ جارو برقی رو باز کردم دیدم که ای دل غافل جارو برقی بخار شور نداره و انگار ۲۶۰ تومن برای یه جارو برقی ۱۶۰۰ واتی دادم.انگار آب یخ ریختن روم.نمیدونستم چیکار کنم.زنگ زدم به فروشگاهی که ازش خرید کرده بودم و فروشندهه گفت که به هیچ وجه نه پس میگیریم و نه تعویض میکنیم و من مونده بودم که چیکار کنم.همسر گرامی هم که جارو برقی رو دید ه بود  گفت  من میدونستم که سیستم بخار شور نداره. 

با نمایندگی ال جی تماس گرفتم به امید اینکه اشتباه کرده باشم ولی شنیدم که هنوز این مدلی که هم جاروکنه و هم با بخار کار کنه به ایران نیومده. 

خیلی حالم گرفته شده بود.اشکم داشت در میومد  چون یه جارو برقی با این قیمت زیاد و وات کم  به لعنت خدا هم نمیارزید و بدتر اینکه همسر گرامی هم هیچی بهم نگفت.... 

 

ادامه داره

:(

دلم واسه اینجا و شما ها خیلی تنگ شده. دلم میخواد زود تر بیام پیشتون.اینه احساس قلبیم.

سرم بد جوری شلوغه

سلام دوستای خوبم. این چند روزه خیلی گرفتارم.از شما دوستان گلم که برام کامنت گذاشتین تشکر میکنم.شرمنده که نمی تونم بهتون سر بزنم.و پستهای جدیدتو نو ببینم.هر وقت که وقتم آزاد شد حتما هم پست جدید میذارم هم بهتون سر میزنم. دوستون دارم.... دختر پاییز...

...

نمیدونم چرا دستم برای نوشتن نمیره؟انگار غم دنیا رو دلم سنگینی کرده...کی میدونه آخرش چی میشه؟ 

فردا میخوام برم شوش خرید کنم. ببینم چی میشه. خدا کنه شلوغ پلوغ نباشه اونجا. مامان داره ساعت ۸ میاد اینجا. فعلا...

دلم یه جای بکر میخواد

حس خوبی ندارم.دستهام کرختن.خودم بیحالم.اوضاع خونه آشفته شده.حال تمیز کردن ندارم.نیدونم چم شده.از این دنیا خسته شده.دلم یه تنوع میخواد.یه تنوعی که تا حالا تجربش نکرده باشم.دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نباشه.فقط من باشم و یه آسمون آبی و یه رودخونه آروم که بتونم برم توش ودرختای پر برگ و یه سکوت زیبا که هر از گاهی صدای پرنده ای اونو در هم بشکونه.برم تو آب و زیر نور آفتاب به دور از چشم های هرزه برای خودم شنا کنم و یا روی چمنهای یک دست قاطی گلها دراز بکشم و خودمو تو بینهایت آبی آسمون غرق کنم...یه جای زیبا و بکر.همین!  

     یه جایی مثل اینجا...

سلام

حدود ساعت ۱۰ شب پنجشنبه رسیدیم خونه مامان اینا.دیر رسیدیم به خاطر اینکه همسر گرامی موفق نشده بود ماشین برادرش رو بگیره.ما با آژانس رفتیم .بارندگی هم خیلی زیاد بود.تو این مواقع هست که آدم قدر ماشین خودشو میدونه.جاتون خالی چه فسنجونی خوردیم.مدتها بود فسنجون نخورده بودم.با مامان کلی حرف داشتیم که بزنیم. 

قرار بود انتخاب کنیم.ریس جمهورمون رو.داداشم نمیخواست رای بده .من هم نمیخواستم. ولی با مسایلی که پیش اومد و اون کل کلی که شد م.نده بودیم چیکار کنیم. داداشم میگفت بیا به احمدی نژاد رای بده.مامانم هم با داداشم هم عقیده بود.میگفتند این یارو خیلی شجاعه و دزد نیست.و...و...و! 

نمیدونستم چیکار کنم.ولی به شوخی میگفتم من به کروبی جونم رای میدم.البته بگما محسن رضایی هم خیلی قشنگ اون شب آخر احمدی نژاد رو کوبوند.خلاصه اینکه حدود ساعت ۸ شب رفتیم مدرسه خواهرم.از کجا تا کجا مردم صف کشیده بودند ..بماند.هر کی یه چیزی میگفت.همه با موسوی بودند.همه تبلیغ موسوی رو میکردند.البته من  قبلش تو نت کلی تحقیق در باره احمدی نژاد کرده بودم. ازش حرفهای چرت و ضد و نقیض هم شنیده بودم.  

رای دادن که تموم شد بارون سختی گرفته بود.از اینکه به احمدی نژاد رای نداده بودم احساس پشیمونی میکردم.ته ذهنم یکی میگفت اگه راست گفته باشه چی؟اگه واسش پاپوش درست کرده باشن چی؟اگه همه حرفاش از روی صداقت باشه چی؟ و هزار تا اگه و اگه دیگه. 

خودمو مشغول اطرافم کردم تا صدای وجدانم رو نشنوم.میخواستیم تا خونه رو پیاده بریم که بارون شدیدتر شد.ابته میخواستیم یه سری هم تا پارک نیاوران پیاده روی کنیم البته راه زیادی نبود.ولی متاسفانه یا خوشبختانه شدت بارون به قدری زیاد بود که مجبور شده به بابا زنگ بزنم تا بیاد دنبالمون.


 تو خونه همش حرف سر این بود که کی رییس جمهور میشه. همسر گرامی هم که رای نداده بود.(شناسنامشو جا گذاشته بود تو محل کارش).ولی از احمدی نژاد طرفداری میکرد و مثل بقیه از شجاعتش تعریف میکرد.رایمو داده بودم.پشیمونم نبودم چون تو این چهار سال خیلی بهم بد گذشته بود.من مشکل آزادی نداشتم و میدونستم موسوی هم نمیتونه اون آزادی که برداشتن حجابه رو به خانمها بده ولی بیشتر برای ارزونی و مسکن بهش رای دادم.همش تلویزونهای خارج رو از طریق ماهواره چک میکردیم. 

 BBCpersia ..VOA وتا ساعت چهار بیدار موندیم. به نظر میرسید احمدی نژاد رای آورده و این باعث تعجب من شده بود.


 یک شنبه رفتیم شوش مدتها بود که نرفته بودم.یه زودپز خریدم.البته بیعانه دادم و رفتم دور زدم چینیها رو قیمت کردم.کلی گشتیم و در آخر وقتی رفتم زودپز رو بگیرم صاحب مغازه گفت که تو انبار نداریم.بعدا میاریم.پیشنهاد کرد که یه مدل دیگشو بگیرم ولی چون این زودپزه اصل بود گفتم نه میرم و دوباره میام.قرار شد قبل از رفتن زنگ بزنم. کارت گارانتی غذاسازم رو هم اوکی کردم.ایشالا چیزیش نشده باشه.

در حال جاروبرقی کردن بودم که یه صدایی اومد و از پشت جارو برقیم دود بلند شد.حالا عصای دستم خراب شده.شایدم سوخته باشه.احتمالش زیاده.به لیست خریدم یه جارو برقی هم اضافه شد. 


از بیرون صدای الله اکبر به گوش میرسه.حس و حال خوبی ندارم.اکثر کانالهای ماهواره پارازیتیه و موبایلها آنتن نمیده..همسر گرامی قراره شام بگیره بیاره.گشنمه!


 

دوستون دارم

خدای خوبم!

دیشب قبل از خواب در باره خیلی چیزها با همسر گرامی صحبت کردم. باز هم اون بغض لعنتی دست بردار نبود.همینجوری اشک تو چشام حلقه میزد و ول میشد رو گونه هام.حالا خوب بود شب بود و او نمیفهمید.در باره مردن و مرگ هم صحبت کردیم و کهکشانها...زندگی بعدیمون...دنیای ماورا و چیزهای مشابه به این.  

بهش گفتم به نظر تو اگه خدا قضیه مرگ رو اینقدر سکرت نگه نمیداشت گناه نکردن راحتتر نبود؟حداقل اگه قضیه مرگ رو میدونستیم اینقدر سر در گم نمی موندیم.خیالمون راحت میشد که آتیش جهنمی هست واقعا و یا همش استعاره هست و یا بهشت...فرقی نمیکنه.حداقل میدونستیم موقع مرگ چه اتفاقی برامون میافته و هی توهم های دیگرانو راجع به مرگ باور نمیکردیم.حداقل تکلیف خودمونو نسبت به این یه قضیه میدونستیم.میفهمیدیم آیا واقعا نکیر و منکری هست یا نه ؟ًاینکه جنمون از کف پامون میزنه بیرون واقعیت داره یا بچه ترسونکه. 

یه جوری یادمون میومد که قبلا وقتی مردیم چه اتفاقایی برامون افتاده بوده و یا کجاها رفته بودیم.البته اینها عقیده های شخصیه منه ها فقط . 

درکیه که من از آفرینش دنیا و انسانها دارم و عقیده دارم که از عدل خدا به دوره که ما فقط یک بار دنیا بیاییم.چون فرصت کافی واسه انجام خیلی کارها واسمون نمیمونه. 

گاهی با خودم فکر میکنم و میگم ...خدا مگه از همه چیز آگاهی نداره پس چرا ما رو خلق میکنه و امتحانمون میکنه.خوب او که داناست میدونه آخرش ما چی میشیم...پس چرا یه دفه تو بهشت یا جهنم نمی کندمون.البته  واسه این سوالها چند تا جواب هستا ولی منو قانع نمیکنه!

میدونی؟من اعتقادی به بهشت و جهنم ادیان ندارم. به نظر من تجربه رفتن به بهشت یا جهنم تو همین دنیایی هست که توش زندگی میکنیم. 

گاهی فراتر میرم و با خدای خودم میگم: 

اصلا چرا ما رو دنیا آوردی که بخوای امتحانمون کنی.چرا سر من انسان با شیطان شرط بستی.من بخت برگشته چه گناهی کرده بودم که شیطان از تو اطاعت نکرد. یا آدمو حوا خطا کردند.

خدای مهربونم منو ببخش که این سوالاتو ازت میپرسم.من مدتهاست که در باره تو فکر میکنم. در باره پیرامونم که همشو تو بوجود آوردی.خدای مهربونم از من ناراحت نشو..آخه من هنوز خیلی چیزها رو نمیدونم.میخوام درک کنم. میخوام بدونم...میخوام پی ببرم که من کیم و چرا اینجام. با این کهکشونهای وسیع و این جهان بی انتها مگه میشه زندگی من تو یه کره خاکی اونم کوچکتر از یه اتم خلاصه شه. پس بقیش چی؟خدای خوبم بهم بگو.به هر زبونی که میتونی.من تو خوابهایی که میبینم دنبال جواب سوالهام میگردم. 

تو طلوع خورشید... تو آبی بینهایت آسمون....تو قطره قطره های بارون ...تو ستارهای نقره فام که شبها آسمونی رو که تو خلق کردی تزیین میکنند تو نور مهتابی مهتاب و......هر چیزی که تو رو برام تداعی کنه دنبال جواب سوالهایی که به اندازه تمامی سالهای عمرم بوده میگردم. 

خدایا دوستت دارم چون میدونم تو هم منو دوست داری و حتی اگه غیر از این باشه باز هم دوستت دارم چون میدونم غیر از این نیست. 

 


کنار همسر گرامی و پسر کوچولو دراز کشیدم تا بخوابم اما قبل از خواب به چشمهای بسته نگاه کردم و نفسهای عمیقشون خوب گوش دادم.و دوباره احساس عشق به هر دوتاشون در من ریشه دوند .اینبار قوی تر ازقبل!.نگاشون کردم تو سایه روشن نور ماه که گونه ای هر دوشون رو نوازش میکرد .با صدای بلندی در درونم فریاد زدم دوستون دارم.هر دو رو بوسیدم .به گونه ها و دستهای هر دوشون بوسه زدم.بوسه اولی رو روی دستهای زحمت کشیده مردی که عشق و زندگی بهم داده بود و بوسه دومی رو  بر روی دستان کوچک و لطیف ثمره عشقمون که با نیمی از جسمم و تمامی روحم در آمیخته بود .جالبه گونه هاشون از اشکهای من تر شد ولی خواب ناز نگذاشت بفهمند.چشمانم رو بستم و به آسمون خیالم خیره شدم  و در اون گم شدم و باصدایی که ازتمامی وجودم میشنیدم از خدای خوبم خواستم که تا زنده هستم در کنار آنها باشم...حتی اگر من نباشم آنها باشند.میدونم خدا مثل همیشه صدامو شنید پس راحت میخوابم در کنارشون و میدونم خواب امشبم پر از جواب خواهد بود.شب به خیر...

مادر شوهر

الان که دارم مینویسم همه جا ساکته مخصوصا اینجا و احتمالا 98 درصد آدمای این شهر خوابند. فقط صدای فن کامپیوتر و گاه گاهی چک چک فطره آب از شیر حموم و صدای رد شدن ماشینها از تو خیابون (بیا الان یه موتورش رد شد) به گوش میرسه و ....صدای تایپ من روی کیبورد. 

همسر گرامی با پسر کوچولو هم کنار همدیگه خوابیدند.و من با چشمانی باز و گرد شده از فرط بیخوابی و در کمال پر رویی در حال نوشتن روزانه ام میباشم.. 

همسربنده خدای گرامی بس که صدام زد که برم بخوابم از رو رفت.بگذریم.دو روزی میشه که بغضی غریب توی گلوم جا خوش کرده و هر از گاهی گلوم رو فشار میده. داستان از این قراره که دو شب پیش دلم برای مادر شوهرم که به رحمت خدا رفته تنگ شد. البته براش دلتنگی میکردم ولی اونشب تو ذهنم بهش گفتم:حاج خانوم چرا به خوابم نمیایی؟دلم برات یه ذره شده.و از این جور حرفها .واقعا هم دلتنگش شده بودم. دلتنگ او لبخند مهربونش و چشمای غمگینش که نشون دهنده این بود که روزگار چقدر براش سخت گرفته بود.  

دلم برای اون روزهایی که سرمو میذاشتم رو پاهاش ..اونم موهامو نوازش میکرد و برام شعر میخوند (با زبون ترکی)حتی یک کلمه از شعراشو نمیفهمیدم ولی هیچی نمیگفتم تا فقط بخونه. 

حتی فکر کردن به اون روزها اشک رو از چشمام جاری میکه.خوبه الان که کسی منو نمیبینه میتونم راحت اشک بریزم.    

                      

        نمیدونی چقدر دلتنگ بوسیدن دستهاتم...کاش بیشتر پیشمون میموندی...افسوس! 

 و براش به اندازه این چند سالی که رفته گریه کنم تا شاید دل تنگم براش واشه.خیلی دوستش داشتم. برام مثل یه مادر بود. مهربون .اما ساکت.مادر شوهرم بود ولی مادر شوهری نکرد.چند روزه خیلی دلتنگشم.(قطره های اشک  نمیذارن ببینم چی تایپ میکنم)کاش میشد اینقدر مغرور نبودم. کاش میشد راحت میتونستم اشک برسزم و به همسر گرامی بگم که چقدر مادرشو دوست داششتم.البته زمانی که در قید حیات بود هم بهش ابراز علاقه میکردم و هم احترام میذاشتم ولی اون همه احساساتم نبود..... 

نمیخواستم تو این پستم از او بنویسم ...میخواستم یه پست کامل رو به او که تو دنیا نظیرش خیلی کم بود اختصاص بدم. اشکالی نداره.از او نوشتن آرومم میکنه. شایدم روحش کنارم باشه و باز در حال نوازش کردنم.میبوسمت مادر شوهر خوبم. ....

...

امروز هم روز کسل کننده ای داشتم.دوتا قرص ضد بارداری اورژانسی دیشب حال امروزم رو بد جوری بد کرده بود.حالت تهوع و سستی اعضای بدنم، غیر قابل تحمل بودند...چیزی نمیتونستم بگم.وسطهای فیلم حد عمود خوابم برد روی کاناپه ای که روش دراز کشیده بودم. اونم  به خاطر نوازشهای همسر گرامی که برای تسکین و بهتر شدن حالم کنارم نشسته بود.نفهمیدم چقدر خوابیدم؟! 

با سر شدن دستم که تو زاویه بدی  قرار گرفته بود بیدار شدم.تکونش داددم و جریان خون رو تو رگهام حس کردم و بعد یه سوزن سوزن شدن  اذیت کننده .... 

ساعت ۷ بعد بعد از ظهر بود.منتظر سریال جومونگ بودم.چه خوب که امروز نشونش میده.هنوز دهنم میسوزه.بهتره بگم انتهای زبونم. نمیدونم چرا؟؟!مدتیه که اینجوری میشم.جمعه بیحالی داشتم.الان حالم بهتره.  

 

دوتاش چه روانی ازم خورد کرد بیچاره خانمهایی که روزانه یکی میندازن بالا!

تخته نرد

الان که دارم مینویسم قراره تو مسابقات تخته نرد شرکت کنم. خیلی هیجان دارم.تا حالا خودمو اینجوری محک نزده بودم.همسر گرامی و پسرکوچولو هم رفتن خونه برادر همسر گرامی. خلاصه اینکه تنها هستمو دارم از این تنهایی نهایت لذت رو میبرم.نمیدونم چرا چشام اینقدر میسوزه.همین چند دقیه پیش بود که یه خورده شیر قهوه نوش جون کردم با سه تا دونه نون خرمایی.بد جوری دلمو زد. 

نوبتم شد.من رفتم واسه مسابقه. فعلا. بای.


دور اول مارس کردم. دور دوم مارس شدم.واسه شروع بدک نبود.برد اولم خیلی برام مهم بود.چون از استاد پرویز بردم.(آخه بازیش خیلی خوبه)

امروز..

سلام دوستای خوبم.خوبید که ایشالا. خوب خدا رو شکر. 

امروز یه سر فتم بیرون ببینم دنیا دست کیه؟! یه سریم رفتم مغازه ای که چند وقت پیش ازش خرید کرده بودم.آخه یه کم زیادی ازم گرفته بود.اول قیمتها رو یه بار دیگه گرفتم دیدم نه بازم گ 

رون گرفته.یه سفره ،یه سینی فانتزی،یه سفره چهار نفره،یه حوله کوچیک برای دستشویی.همین. 

یارو قبول نمیکرد.ازم  خواست همه چیزهایی که خریده بودم رو پس ببرم تا دوباره حساب کتاب کنه.عجبا. یکی نبود بگه آخه اگه من دروغ بخوام بگم خوب اگه خرید دیگه ای هم کرده باشم نمیارم تا حرف من ثابت شه.خلاصه یه سری خرید دیگه کردم و اومدم خونه. 

یه کمی حالم بهتره. باورت نمیشه نمیدونم اگه این وبلاگام نبود باید چیکار میکردم.خیلی احساس خوبی پیدا میکنم وقتی اینجا مینویسم. 

همسر گرامی هم تا چند دقیقه دیگه میرن خونه.

؟

یه سوال؟! 

راهی هست که بشه دو بلاگ رو در هم ادغام کنیم و یکیشون کنیم؟ من میخوام هر دو بلاگمو یکی کنم.میشه؟

خواب

چهار شنبه شب وقتی  خوابیدم مامان بزرگم اومد به خوابم.حالش خیلی خوب بود.از اون دنیا ازش پرسیدم. گفت مثل خواب میمونه .بعدش هم رفت طبقه بالا و از اونجا رفت به آسمون و خانومی که دربون اونجا بود در رو بروی من بست و نذاشت که برم.

...

دیروز جمعه روز خوبی بود. خوش گذشت.مامن اینا رو دعوت کردم خونمون.دور هم بودیم. همسر گرامی هم برای جبران مثل پروانه دور من میچرخید.ولی من زیاد محلش نذاشتم.