اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

کودکانه

اشک اشک اشک ... و من چنان از درون در غذابی بس غریب بودم، که جز ذرات وجودم کسی آنرا درک نکرد.اشک میریختم و فریاد میزدم شاید کسی صدای تنهاییم رابشنود.صدای کودکانه کودک درونم را که عجیب بازیچه دستان بیرحم تو شده بودند و تو چه آسوده ایستاده بودی و پیروزمندانه سوت مات شدن مرا میزدی.هیچ کس نتوانست غم درونم را ببیند.تو چشمان همه را بسته بودی و همه را مثل من فریب داده بودی.... 

 

سرم خیلی درد میکنه و چشام میسوزه. دیروز به اندازه تمام غمهایی که داشتم گریستم و زجه زدم . ازت تنفر داشتم. دیدی چه صادقانه همشو بهت گفتم؟ گفتم که نفرت انگیزی. من همیشه با تو صادق بودم و رو!من هیچ وفت نگذاشتم کودک درونم بد جنس بشه چون جنسم اینجوری نیست.کودک درون من دلش خیلی نازکه چون خودم اینجوری تربیتش کردم.نمیخوام بزرگ بشه این تنها میراث وجودمه. 

ای کاش میتونستم مثل تو باشم. خوب حرف بزنم به نوعی زبون باز باشم. حرفهای رنگی بزنم و به خاطر منافع خودم از یه سری چیزا چشم پوشی کنم. بلد باشم کی چی بگم.ایکاش نصف سیاست کثیف تو رو داشتم.ای کاش تو زندگیم آدم دو رویی بودم و میتونستم باطنمو زیر نقاب ظاهرم مخفی کنم. 

میخواستم برم و رهات کنم.شاید نه واسه همیشه ..واسه یه مدت طولانی.میخواسم برم و کمی بی من بدن رو حس کنی.آخه من همیشه کنارت بودم.یادته؟یادته شبا بی تو خوابم نمی برد؟  حتی یه جورایی دعوا راه مینداختم تا شاید برای خریدن نازم چند ساعتی مال من باشی.من به تو نیاز داشتم.به دستهای مهربون تو  و آعوش گرمت همیشه آرام بخش من بود. 

من با هر روشی میخواستم تو رو داشته باشم.من تو دلم حرفها داشتم ولی تو اینو نمیدونستی غرور زنانه ام التماس کردن رو بلد نبود.اما حالا چی؟ شبا اگه خونه هم نیای احساس دلتنگی نمیکنم. حتی اگه باشی هم بدون تو خوابم میبره.وای خدای من.هیچ وقت دوست نداشتم وجود مهربونت تو  داستان زندگی قشنگون کمرنگ بشه. 

میبینی چشمایی که هیشه عاشقش بودی چه بی فروغ شده؟ یادته میگفتی تو گل سرخ منی...هیچوقت نمیذارم پژمرده بشی؟چی شد؟پس این دنیای غمگینی که برام ساختی چیه؟و این روحیه پژمرده!  

خسته ام .خسته.خیلی احساس بدی دارم.مهمونی دیشب با تمام این مشکلات برگزار شد و تنها من!از درون به اندازه سالهای عمرا بارها شکستمو این شکستن رو هیچ کس حتی تو ندیدی.  

           لعنت به این سادگی

 

             حرفهای عاشقونت  مدتهاست تکراری شده...

خوشبختی در حد پیتزا

همین یکی دو ساعت پیش که داشتم خمیر پیتزا رو روی ظرف مخصوصش پهن میکردم به این فکر کردم که دیگه غذا های رستورانی اصلا بهم نمیچسبه.نمیدونم کیفیت غذا ها بد شده یا من آشپز خوبی شدم. تنها چیزی که نمیتونستم درست کنم همین پیتزا بود که تنها انگیزه برای رفتن به رستوران و ثبت یه خاطره خوشمزه بود.یادش به خیر بیشتر کاکتوس میرفتیم. اون موقع ها که کیفیتش خوب بود الان رو نمیدونم.اخه خونمون همون حوالی بود و منم که عشق پیتزا.ولی الان که فکر میکنم هیچ رستورانی غذاهاش دیگه خوشمزه نیست .اگرم باشه قیمتش قد خون بابامه. 

 

همینجوری که فکر میکردم یه دفه به یه چیز مهم پی بردم و درکش کردم که چرا اکثر آدمهای ثروتمند افسرده هستند. چون انگیزه ای برای زندگی ندارن. به هرچی خواستن رسیدن.هدفی دیگه براشون نمونده.جدا خیلی بده.و در حالی که برشهای پیتزا رو مرتب میکردم تا سرد شن خدا رو شکر میکردم که به اندازه پختن غذا ثروتمندم و هدفهای زیادی تو زندگیم هست که به رسیدن بهشون تلاش کنم. 

 

 

امروز با همسر گرامی نمک زندگی*(تصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com) کردم فردا میگم چرا.فعلا نمیخوام شبم رو خراب کنم. فعلا تو جو قضیه پیتزا و خوشبختیه هستم.میخوام زود برم لالا شب همگی خوش.

سرم داره میترکه

میبینی تو رو خدا؟؟؟ساعت ۳:۱۲ دقیقه هست اما هنوز همسر گرامی خونه نیومده.ای بابا!!!!!!دارم از بیخوابی میمیرم ولی از ترسم نمیتونم بخوابم.حالا میدونه من از تنهایی اونم توشب میترسما.چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم و باهاش ناراحتی کردم.اونم گفت تازه کار بار زدنه دستگاهها تموم شده.اه..اه سرم داره میترکه...خیلی خسته ام و خواب آلو.از ناراحتی اومدم تو نت.عین این خلا دارم تخته نرد بازی میکنم.تا جناب ایشون بیان.خوب فعلا دیگه برم ادامه بازی رو بدم..یارو بس که گفت فست پلیز کلافه شدم. بای تا بعد.

من

دیشب همسر گرامی نیومد خونه.این روزها خیلی سرش شلوغه.خدا کنه این همه شب بیداری و کار نتیجه بده.   

 

  • تکرار جومونگ رو از نت دیدم.  
  • دیروز رفتم بیرون یه کمی خرید کردم. یه چند تا لباس و شلوار جینم رو هم از خیاطی گرفتم.داده بودم پاچه شو کوتاه کنه. خیلی خوب در آورده بود.خوشم اومد.برای پسر کوچولو هم یه کلاه آفتابی گرفتم. البته به صرار خودش..میگفت مامان جون الان دفعه بعده؟چون روز قبلش که بهم گفته بود براش کلاه بگیرم گفتم مامان جون دفه بعد که اومدیم برات میگیرم.منم گفتم آره عزیزم.و بعد به قولم عمل کردم. دلم نمیخواد مثل باباش بدقول باشم و بد قولی رو یادش بدم.دوست دارم بهم اعتماد کنه.  
  • به وبلاگم رسیدگی کردم  
  • به مسایل زیادی فکر کردم.کمی به گذشته سفر کردم.  
  • به یاد دوران گذشته دهه هفتاد آهنگهای ابی و قمیشی رو گوشیدم . حالم بد شد و چشمام به قول اون فیلم هندیه چیکه کرد. 
  •  
  • جنسها گرون شدن و خرید تمومی نداره. پولا تموم میشن ولی خرید هیش وخ تموم نمیشه.  
  • چهار تا فیلم هندی زیر نویس دارخریدم ولی هنوز نتونستم ببینمشون. نسبت به فیلمهای قبلی ۵۰۰ تومن ارزونتر خریدم.   
  • پسر کوچولو به سقوط میگه قسوط (کلی چلوندمش و خوردمش)  
  • با آدم برفی* و ماهی تنها*  چتیدم.   
  • الانم پسر کوچولو کوالا وار رو سرمه و داره صورتمو ماچ بارون میکنه. 
  • همسر گرامی هم دوباره شب میاد.  
  •  
  • این آهنگه رو بعد از مدتها پیدا کردم.خیلی دوسش دارم. 
  • و در نهایت خودمو خفه کردم با نت و تا روشن شدن هوا بیدار موندیدم.

جاتون خالی

پنجشنبه هفته ای که گذشت به اصرار همسر گرامی رفتیم خونه بابا اینا.او میخواست اجارخه خونه رو به بابام بده آخه ما خونه بابا زندگی میکنیم.مامان خیلی بهم اصرار کرد و من گفتم که فقط میام بهتون یه سر کوچولو میزنم.خلاصه اینکه یه لباس سبک تن پسر کوچولو کردم و سوار ماشین شدیمو رفتیم خونه مامان اینا.از دیدنمون کلی خوشحال شدن.خدایی آب و هوای شمال شهر یه صفای دیگه داره .کلی حال کردم. به همسر گفتم خدا کنه ماهم بتونیم اینجا واسه خودمون یه خونه دستو پا کنیم.وتی رسیدیم رو بالشی ها رو دادم به مامان و قرار شد وقتی اونجا بودم به کمک هم بدوزیمشون.و قتی میخواستیم بر گردیم با اصرار اونها منصرف شدیم.و موندیم طبق معمول همیشه که وقتی میریم اونجا دو سه روز کنگر میخوریم و لنگر میندازیم.خیلی خوش گذشت. کلی ورق با بابا و مامان زدیم. زن و شوهری.قرار شد فرداش که جمعه بود بریم لواسون.منم که لباس مناسب نیاورده بودیم حسابی کلافه شده بودم.قرار شد قبل از رفتن من برم خونه ولباس بردارم. 

شب تا دیر وقت بازی کردیم و خوابیدیم. صبح با صدای مامان که :چقدر میخوابید ظهر شد مگه نمیخوایم بریم لواسون از خواب بیدار شدیم و بعد از یه صبحونه مفصل نظرمون عوض شد و قرار شد بریم پارک طالقانی.البته به پیشنهاد من.چون با اکی قبلنا زیاد اونجا میرفتیم برای پیاده روی. بعد از اینکه لباسها رو از خونه برداشتم همسر گرامی به سفارش بابا دوتا مرغ گنده گرفت.همونجا خوردش کرد و آورد خونه. منم شستمشون و سوار ماشین رفتیم سمت پارک. بابا اینا زودتر از ما رسیده بودند.بعد از کلی گشتن دنبال جا یه دنجش رو پیدا کردیمو همون جا اتراق.   

           

منم شروع کردم به عکس گرفتن از طبیعت.خیلی خوب بود. پارک خیلی شلوغ بود و من زیاد از این شلوغی احساس خوبی نداشتم. بابا اینا بساط آتیش رو فراهم کردند و مرغ بیچاره رو تو فر مسافرتی که بابا  خریده بود گذاشتیم. جاتون خالی.خیلی خوش گذشت.البته با بارونی که اومد غذا خوردن ما هم خیلی طول کشید و شام و ناهار یکی شد.   

           

 

هنوز بارون نم نم میبارید که علی رفت و چادر مسافرتی رو باز کرد و بقیهمون رفتیم توش که خیس نشیم .بابا و همسر گرامی هم مشغول تدارک ناهار که حالا داشت تبدیل به شام میشد بودند.÷سر کوچولو و خواهر کوچولو هم مشغول بازی و مامان هم مشغول چای درست کردن و من هم ول از این ور به اونور واسه عکس.زیر بارن خسی شده بودم ولی از این خیسی لذت میبردم. مدتها بود اینجوری زیر بارون نیومده بودم.کم کم پارک خلوت میشد و ناهار ما هم آماده.هوا که تاریک شد ناهار ما هم آماده شد . جاتون خالی با اینکه دیر شده بود ولی خیلی چسبید و بعدش یه چای زعفرونی دست پخت مادر گرامی مارو به عرش اعلا برد.   

            

بهترم

مدتیه که سعی کردم با خودم یه جورایی کنار بیام .به خودم میگم:همینه دیگه سرنوشت تو اینجوری رقم خورده. بد و خوبش رو تو تایین میکنی.حالا اگه بده تو بدش کردی اگه خوبه هم چه بهتر.باید سعی کنی زندگی رو همسرتو بچتو کلا دنیای اطرافتو همونجوری که هست دوست داشته باشی. مدتیه که دارم ادامه قدرت فکر رو میخونم.شایدم این باعث شده با زندگی یه کم راحتتر کنار بیام.البته تا وقتی که در باره خرید وسایل خونه چیزی نگم اوضاع خوبه.همسر گرامی قراره پولی رو که طلب داره بعد از سالها بگیره اونوقت شاید منم به خواسته های مالی که دارم برسم.الان حالم از قبل خیلی بهتره.خیلی.

ترکوندم

دیشب یعنی سه شنبه روز خوبی بود.بعدا مینویسم. الان خیلی خوابم میاد.از دیروز تا حالا نخوابیدم. شب خوبی رو با همسر گرامی سپری کردم و اونقدر انرژی گرفتم که تا الان بیدارم. پسر کوچولو رو بردم مهد کودک ولی گفتند باید  شنبه بیاریش و قرار شد شنبه با هم بریم ثبت نامش کنم.در کل احساس بهتری دارم.

تعبیر خوابم

اگر در خواب خود را میان آسمان ببینید ، علامت آن است که زیانهایی متعدد خواهید کرد. اما با درک صحیح واقعیتها ، زیانها را جبران می کنید.  

 اگر خواب ببینید به آسمان صعود می کنید ، نشانة آن است که با کوشش مداوم به هدفی دست می یابید که چندان شما را خرسند و راضی نمی کند.  

 دیدن آسمان پرستاره در خواب ، علامت آن است که پیش از رسیدن به آرزوی خود تلاش فراوانی خواهید کرد و درد و رنج را برای رسیدن به هدف خود تحمل خواهید کرد.(البته ستاره تو آسمون خواب من تک و توک بودند.)   

به نظر شما شنیدن صدای پرنده ای شبیه گنجشک چه تعبیری میتونه داشته باشه؟

من کیم؟

      

دیشب خواب عجیبی دیدم.  

با پسر کوچولو داشتم تو یه کارخونه که تعطیل شده بود میرفتم.یه سری اتفاق افتاد که اونا زیاد مهم نبودند.ولی موقع برگشت از بین یه سری ستونهای تو در توکه به صورت عمودی و مشبک کنار هم در اومده بودند باید عبور میکردم.من که سعی داشتم از وسط اون رد شم ویا از زیرشون دیدم که ستونها دارند به هم نزدیک میشن و من دارم بینشون گیر میکنم.دیگه پسرم رو ندیدم. فقط خودم بودم که داشتم بین ستونها فشرده میشدم.ولی له نشدم.بعد انگار مثل یه نیروی قوی به بالا کشیده شدم. میله ها مثل آسانسور بالا میرفتند و من تک و تنها گیر کرده بودم اون وسط.داشتم میمردم. از زمین دور و دور تر میشدم. تا جایی که خودمو تو ابرا میدیدم.وای نمیدونی چه حس بدی بود.من هم ارتفاع و هم از تاریکی میترسیدم.تو اون لحظه ای که بالا میرفتم اسم ماهانتا رو به زبونم میآوردم .یه حسی و یا نیرویی بهم میگفت که این حالت رو باید تجربه کنی. چشمام رو بسته بودم و همینطوری بالا میرفتم. از ابرها هم گذشتم و به جایی رسیدم که احساس میکردم خلاء هست.انگار نوک آسمون بودم..احسای میکردم الانه که این میله ها از هم وا شن و من به پایین سقوط کنم.باز با این حال بر ترس خودم غلبه کردم و سعی کردم با دقت اطرافم رو ببینم.تاریکی مطلق بود.یه کم که بیشتر دقت کردم دیدم بین ستاره ها هستم ولی از من دور بودند و فقط نورشون به چشمم میومد ولی دورم بودند.باد سردی هم میوزید. تنها صدایی که بهم آرامش میداد صدای پرنده ای بود که به گوشم میرسید.انگار میخواس باها حرف بزنه..تنها چیزی که تو ذهنم بود رو با نیروی قوی درونم و با ترس وجودم فریاد زدم.... 

 

                  مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن کیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم؟؟؟

 

که همسر گرامی از منو از این کابوس بیدار کرد.خدا رو شکر که خواب بود.ولی ته دلم دوست داشتم میموندم ببینم آخرش چی میشه؟ ولی خوب شاید باید تا همونجا تجربه میکردم! 

چرا یه همچین سوالی پرسیدم ؟   نمیدونم!

تنفر

        

 

اصلا دلم نمیخواد ببینمت. ازت متنفرم. ازت حالم به هم میخوره.  تو یه آدم دورغگوی پستی. یه دوروغگوی کثیف. یه عوضی به تمام معنا. یه آدم حفیر با یه سیاست کثیف.با یه تفکر پوسیده غلط . ای کاش دوتا آدم حسابی دور و برت بودند تا ازشون چاهارتا چیز یاد میگرفتی.دیگه از وعده و وعیدات خسته شدم میفهمی. چرا اینقدر آزارم میدی.تو که عرضه کار کردن نداشتی چرا ازدواج کردی؟مردی که نتونه زندگی زن و بچه اش رو تامین کنه به چه دردی میخوره؟تاوان عشق من به تو اینه؟بی لیاقت.دیگه داری حالمو به هم میزنی. از جلوی چشمام دور شو .....

...

                

 

اینقدر حالم گرفته که حوصله خودمم ندارم.اه لعنت به این زندگی که همیشه میخواد حالم رو بگیره. آخه تا کی باید با فرهنگ کهنه پرستی و ترس از نو گرایی همسر گرامی مبارزه کنم. گاهی وقتا منو به جایی میرسونه که دلم میخواد ازش جدا شم.دلم میخواست یه سر و سامونی به وضع خونه میدادم ولی نمیذاره. از محیط خونه بیزارم کرده این اون خونه رویاهای من نیست.حتی یک سومش هم نیست. چی باید بگم؟چه جوری بهش حالی کنم که دوره پیشرفته.دیشب خیلی گریه کردم و هر چی دلم خواست بهش گفتم. البته نه هرچی .خیلی خورده تو ذوقم. همش دلم میخواد بخوابم .تازه داشتم رو به راه میشدم.تا کی باید ....

بعد مدتها دوباره آپ کردم

سفر نرفتم. نشد که بریم. منو همسر گرامی مشغول تمیز کردن کثیف کاری بعد از رنگ خونه شدیم. تو این چند وقتی که آپ نکرده بودم اتفاقای زیادی افتاد.سیزده بدر رفتیم یه جای خوش آب و هوا جاتون خالی به همراه اکی و جاریم و دو برادر شوهرم.خلاصه یه جوجه کبابی زدیم تو رگ و چند تا چیپس و نوشابه برنج ایرونی که بوی دود میداد . چه حالی کردیم. پسر کوچولو هم از ایسن ور میرفت به اونور و خودش رو تخلیه انرژی میکرد.الانم که دارم اینا رو مینویسم بهم عین کوالا آویزون شده. 

بعد در کردن اون سیزده گذایی رفتیم خونه اکی و ساعت ۳ شب راه افتادیم به سمت خونه.دیروز هم رفته بودیم بازار مبل برای ناهار خوری و سرویس خواب.با خواهرم و شوهرش.ولی قرار شد چند روز دیگه بریم واسه خرید قطعی . میخواستیم شام رو بیرون بخوریم که من گفتم بریم ماهی بخریم تا من یه شام توپ بپزم. همسر گرامی چند تا قزل آلا گرفت و اونشب یه ماهی کنتاکی میل کردیم با سایر مخلفات و تا ۴ صبح با هم ورق بازی کردیم.امروز هم ساعت ۲ بعد از ظهر با صدای تلفن مامان از خواب پریدم و بعد اون جومونگ رو دیدیم. عجب سریال ماهیه.  

الانم پسر کوچولو داره جوجه کبابی رو که واسش درست کردم نوش جون میکنه.جاتون خالی....

وای خدای من تا چند ساعت دیگه سال ،نو میشه.نمیدونم چرا من هیچ ذوق و شوقی ندارم.اصلا انگار نه انگار.

سلام .یه چند روزی میشد که نبودم.آخه سرم خیلی شلوغ بود.از قبل هم از دست همسر گرامی ناراحت و شاکی بودم و بگو مگو هایی هم داشتیم.دلم میخواست برای عید یه تغییراتی به وضع نا به سامون خونه بدم.ولی او هی میگفت الان وقتش رو ندارم.الان نمیتونم.بعدآ بعدآ بـــــــــــعدآ.خلاصه اینکه من هم افتادم سر لج که اگه این کارا رو نکنیم من هم عید میشینم تو خونه و نه جایی میرم و نه میذارم کسی خونم بیاد.این گذشت و روز شنبه خواهرم (زیر خط سکوت )بهم زنگ زد و گفت برای فردا یعنی امروز از آتوسا وقت بگیرم برای من و مامان و خودش چون واقعا دیگه فرصت این کارا رو نمیکردیم.

با کمی دو دلی زنگ زدم و برای هفت صبح وقت گرفتم و وبعد به همسر گرامی زگنگیدمو قضیه رو گفتم.او هم با کمی ناراحتی گفت بابا من که گفتم هنوز پولمو  ندادن و...... 

من هم که ازش دلش خوشی نداشتم خیلی عادی اس ام اس دادم و گفتم نمیدونم تو که میخوای پولتو بگیری  الان از داداشی!کسی!قرض کن بعدا که پولتو گرفتی پسش بده این دیگه مشکل خودته. من نمیدونم دیگه!و تماس قطع شد .البته بگما  این کارو کردم چون یه جورایی میخواستم حالشو بگیرم. 

بغض داشتم و دستم به هیچ جایی بند نبود .هر چی باشه مرده دیگه.ولی باز میدونستم اگه من بخوام میتونم کاری رو که خودم میخوام انجام بدم.مغرور تر از این حرفها بودم.خودش هم اینو میدونست.نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت که فردا باید برم شرکت اونم از هفت صبح و نمیتونه خونه بمونه  و من دیگه آتیش گرفتم.همش بهش دری وری میگفتم البته نه بد  بد ها ولی اگه این کارو نمیکردم باید یه دعوای مفصل راه مینداختم تا دلم خنک میشد.  

حدود 8  شب اومد خونه و من کلافه و ناراحت  زیاد محلش نذاشتم.فقط جواب سلامشو دادم.هر سوالی میکرد خیلی خشک و کوتاه جواب میدادم.بعد نمیدونم چی شد که خود به خود بحث کشید به اینکه او نمیتونست ÷سر کوچولو رو  نگه داره و من گفتم که وقت ندارم و باید برمو ..... 

مرغ خونگی

همین الان یه سری نوشته بودم که به خاطر بی احتیاطیم پاک شد.حالم بد گرفته شد.چون زیاد نوشته بودم.بگذریم. خلاصه میکنم. 

صدای زنگ در اومد. صاحب وی سی دی بود. مجبور شدم دروغ بگم.به خاطر بد قولی همسر! 

دیشب علی آقا نیومد خونه مون.دیشب دیر رسیدند. 

اصلا حال و حوصله ندارم...شدم مرغ خونه_به گفته همسر_ 

خدا کنه همه چی اوکی شه منم از این بی حالی بیام بیرون... 

برای خودم نگرانم!!!  

یه نیمچه خونه تکونی هم کردم...

تخته بازی کردم تا الان ولی همشو باختم...شاید به خاطر این انرزی منفی لعنتیه که وجودمو پر کرده...   

                         

کاش میشد از پوسته درونم بیام بیرون یه جور دگردیسی داشته باشم.یکی دیگه شم...... 

کاش میشد....

...

نمی دونم چم شده؟ همش دلم می خواد بخوابم .روز یک شنبه باز بابا و مامان و محمود اومدن خونمون.آبگرم کن دیواری رو بردن بالا تر .سماورم رو هم درست کرد محمود.جای یخچال رو هم تغییر دادیم.البته همه کار ها رو محمود و بابا انجام دادند.اولش که اومدن خیلی حالم بد بود. کسل و کلافه بودم.مثل الان ولی بعد بهتر شدم. 

همسر جان هم شب اومدن خونه.خلاصه روز یک شنبه یعنی دیروز قبل از رفتن زد تو ذقمو گفت لوستره سنگینه و جدیدتر میگرفتی و از این جور حرفا.منم که حال و حوصله نداشتم زیاد باهاش بحث نکردم.گفتم اگه نخواستی مامان اینا میخوانش. 

امروز با صدای زنگ در خونه از جا پریدم.ساعت ۱۰ بود.هنوز آشپز خونه کار داره.جواب زنگ در رو ندادم . حال آدمیزاد رو ندارم.خـــــــــــــــــیلی کسلم. همش دلم میخواد بخوابم....    

 

 

                        

واژه های کوچولو

واژه های پسر کوچولوی مامان. 

 

یقه شلوار:کمر شلوار  

 

آستین شلوار:پاچه شلوار 

 

اسخدون:استخوان.استخون 

 

پیشپیشگودی:پیچگوشتی 

 

مادباشویی:ماشین لباس شویی 

 

میقرجه:میچرخه 

  

مامان پهمینه:مامان پشمینه!!! مامان فهیمه  

 

اودا:خدا (بر وزن خدا)

 

وقتی میخواست گریه کنه اعلام میکرد.مثلا تا میخواست گریه کنه میگفت گــــــــیـــــــــــه(بر وزن گریه) 

 

دایاری:دارایی(اداره دارایی) 

 

یه مدتی  رو *میخوام* کلید کرده بود.مثلا وقتی میخواست بگه میخوام برم پارک میگفت میخوام میخوام میخوام میخوام برم ...  

  

          

                   پسر کوچولوم تو سن یک سال و خورده ای

                                * قربونت برم الـــــــهی مامان جون*

پنجشنبه پونزده اسفند

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

          

پنجشنبه بعد از خوردن  ناهاری که مامان جون درست کرده بود(وای که چه مرغی درست کرده بود با اون فر رو گازیش) حاضر شدیم که بریم خونه الهه! 

البته بعد از ظهر شده بود که کیک رو گرفتیم و دو بسته شمع خوشگل و خونه الهه.محمود بادکنکا رو گذاشته بود رو میز وسط مبلها.تا رسیدیم مشغول باد کردن بادکنکا شدیم حدود پونزده شونزده تا شو باد کردیم و تزیین کردیم. 

خلاصه اینکه غذا شو هم پختیم ...که دیدیم محمود زنگ زد و گفت که دارن میرسن خونه! ما هم هول هلکی کار رو ردیف کردیم.من هم دوربین فیلمبرداری رو روشن کردم که صدای الهه از بیرون اومد.فقط چون چراغا رو خاموش کرده بودیم پسر کوچولوی قصه ما ترسید و سوتی داد و الهه فهمید  و تا در رو باز کرد از خوشحالی صداش با جیغ قاطی شده بود. 

سورپرایز خوبی بود اصلا باورش نمیشد ما واسش تولد گرفته باشیم.البته چند تا عکس هم از تولد خواهر کوچولوم گرفتم که حتمآ براتون خواهم گذاشت.  

خلاصه اونشب زدیمو رقصیدیمو ورق بازی کردیمو کلی خندیدیم و اونشب یکی از بیاد ماندنی ترین روزهایی بود که تو سال ۸۷داشتم و داشتیم....

                               

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

 

                          خواهر گلم بیست و سه سالگیت مبـــــــــــــارک!

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

جمعه ساعت ۱۲:۵۵ شب

شنبه هفته پیش شوهر خواهرم به من و مامان گفت که میخواد الهه رو سورپرایز کنه.قرار شد پنج شنبه بره خونه زودتر و و الهه رو ببره بیرون .ما هم بعدش بریم خونه اونا بادکنکارو باد کنیم و کیکی که سفارش داده بود رو از ملکه(قنادی) بگیریم و خلاصه یواشکی کار ها رو انجام بدیم.ما هم که هیجانی شده بودیم اوکی دادیمو من چهار شنبه بابا و مامان اینا رفتیم به سمت خونه بابا اینا .بین راه هم گفتیم بریم یه سر امام حسین ببینیم چه خبره آخه شنیده بودیم  سرویس مبل و خوابش از بازار یافت آباد ارزونتره. 

واقعا بزرگ بود و پر از خریدار چیزای مختلف.اجناس دست دوم هم داشت که گاهی ما با نو اشتباه میگرفتیم.نصف قیمت!هیجان زده شده بودم.البته بگما تا حالا جنس دست دوم نخریده بودم.ولی خیلی چیزای جالب و ارزونی پیدا میشد اونجا.بابا اینا  دنبال راحتی میگشتن واسه جلوی تلویزیون و من هم دنبال تخت و  میز ناهار خوری. 

فرق تخت نو با دست دوم زیاد نبود.با خودم گفتم تخت رو در حد نو ولی به جاش میز ناهار خوری رو نو میگیرم.برآورد کردم دیدم میشه حدود یک و خوردهای.وای بازم زیاد بود! از یه طرف هم به خاطر همسر گرامی دست دلم نمیومد این کار رو انجام بدم. 

آخر سر به این نتیجه رسیدم که چند جا دیگه هم سرک بکشم ببینم تفاوت قیمت چه جوریه.ولی خوب در آخر یه لوستر برنز اصل خریدم. 

خدا یا زندگی خیلی سخت شده.الان که اینا رو مینویسم سرم خیلی درد میکنه.جمعه شبه مامان اینا و الهه اینا رفتن. همسر گرامی هم خونه برادرش میمونه امشب(کاراشون رو انجام بدن) و من بیحال و نگران برای عید! هنوز هیچ کاری نکردم چون قرار بود همسر گرامی خونه رو رنگ بزنه ولی هنوز هیچ کاری نکرده!!!!! 

...

وای خدا نمی دونم چیکار کنم...دست و دلم اصلا به کار نمیره. شدم مثل یه مرده متحرک .فقط دلخوشیم شده این وبلاگ لعنتی.نمی دونم شاید اینا وقتمو میگیرن! 

در هر حال امروز خیلی عصبیم.خیلی!

؟

بغل کوچه یه پارک کوچولو بود.رفتم و روی یکی از صندلیهاش نشستم. خوشبختانه خلوت بود و من راحت تونستم خودمو خالی کنم . بعد هم زنگ زدم به برادر شوهرم (شوهر مریم) وقضیه رو براش توضیح دادم که مبادا از چشم من ببینه و وقتی فهمیدم که اینطور نیست و او منو مقصر نمیدونه یه کم خیالم راحت شد. 

همسر گرامی هم یه کم توپ و تشر بهم زد که تو هر وقت برادر من میاد خونمون اینجوری میکنی .در صورتی که واقعا و قلبا من یه همچین آدمی نیستم. خلاصه اینکه یه کم آروم شدم. روبروم یه کم اونور تر یه زن و شوهر جوون چیک تو چیک هم نشسته بودن و با هم حرف میزدند. 

هوا هم داشت کم کم تاریک میشد. پاشدمو رفتم تو توالت عمومی تا یه آبی به سر رو صورتم بزنم.متاسفانه آینه خیلی بالا بود و من به زور تونستم فقط تا چشمامو ببینم.یه کم پف کرده و قرمز شده بود.یه کم رژ لب زدمو  هندزفری رو به گوشم زدمو  زدم بیرون که برم ماشین سوار شم و برم خونه که دیدم خیابون یه طرفه است.واسه همینم همون راهی رو که با ماشین اومده بودیمو پیاده برگشتم. 

آهنگ گوش میدادمو قدم میزدم.تو فکر همون روز بودم.که چرا همه چی به هم ریخت.چرا آدما اینقدر نمک نشناسن.چرا مریم اینو گفت ...اکی اونکارو کرد..کاش منم اینو میگفتم...اون کارو میکردمو هزاران فکر دیگه.آدما رو میدیم که هر کدوم یه مسیر مشخص دارن و به سمتی میرن و من هم همینطور ولی .... 

صدای آهنگی که تو گوشم بود  با محیط بیرونم عجین میشد و من سعی میکردم آرومتر باشم. البته میدونم هر کی که منو میدیده میفهمیده که تو دلم چه خبره.یه یک ساعتی راه رفتم و بعد ایستکاه مترو رو دیدم. 

اینبار خیلی شلوغ شده بود و به راحتی نمیشد سوار شم.به همین خاطر رفتمو نشستم رو یکی از صندلی ها.ساکت و متفکر .چشامو دوخته بودم رو زمین.حالم بهتر شده بود.اما چشام بد میسوخت و سر درد شدیدی داشتم.هر وقت که گریه میکردم همینجوری میشدم.حتی اگه دو سه قطره اشک میریختم. 

با ترن بعدی سوار شدم چون به این راحتیه خلوت بشو نبود.خودمو بین مسافرین جا دادمو یه تکیه گاه کوچولو برای خودم پیدا کردم.سرم پایین بود و فقط  صدای هم همه مسافرا و اون خانومه که هی میگفت : خانوما تمبر هندی دارم ...ترش ترش ...تازه تازه... به گوش میرسید و با آهنگی که تو گوشم بود قاطی میشد. 

 تو خیابون بهارستان بر خلاف مترو راحت ماشین گیر آوردمو به سمت خونه حرکت کردم.ساعت هفت نیم شب بود.تو خونه که رسیدم همونطوری با لباس ولو شدم رو مبل یه چند دقیقه ای همونجا نشستم.همسر گرامی هم  طبقه بالا بودند.فقط پسر کوچولوی گلم اومد به استقبالم و با شیرین زبونیاش دلمو ضعف برد.  

لباسامو که عوض کردم یه بالش آوردم گذاشتم زیر سرمو یه خواب خوشمزه...چون تو تاکسی داشتم  از خواب بیهوش میشدم...که شوهرم اومد پایین .یه سلام خشکو خالی بهش کردم(از دستش ناراحت بودم چون اون هم طرف اونا رو گرفته بود)او هم همینطور جوابمو داد و من خوابیدم. 

از شب قبل کباب ترکی درست کرده بودم.یه ساندویچ برام درست کردو بهم داد.اول نمیخواستم بگیرم(چون تو خواب بودم) ولی بعد از کلی اصرار گرفتم.وای که گشنم بود.خیلی بهم چسبید. ازش تشکر کردم و به خوابم ادامه دادم. 

اون شب منو پسر کوچولوم تو اتاق خواب خوابیدیم و همسر کرامی تو پذیرایی...

؟

ته کوچه رفتم و به دیوار تکیه دادم .بغض داشت گلومو خفه میکرد و نتونستم جلو اشکامو بگیرم.از همونجا به اکی که میدیدمش زنگ زدمو گفتم شما برید من خودم تنها میام (غرورم اجازه نمیداد اشکامو ببینن).اونم اولش گفت بابا چرا رفتی اونجا پاشو بیا با هم میریم مترو و وقتی دید من نمیام حتی دیگه اصرار نکرد و  گفت باشه پس ما میریم تو هم خودت برو خونه.گوشی رو قطع کردمو از دست اکی هم ناراحت شدم.چون همیشه و همه جا باهاش بودم ویه جورایی حکم وکیل مدافع رو داشتم واسش.جالب اینه که اون خودش از مریم دل خوشی نداشت و همیشه تو حرفاش میگفت که مریم صفت نداره. 

آدمیه که حرف میزنه و  یه دقیقه دیگه همون حرفو انکار میکنه. 

و حالا با اون بود و حتی نیومد پیش  حداقل منو راضی کنه باهاشون برم.اکی سه ماه پیش من بود.زیاد پیش میومد که بیاد پیشم.چون با این برادرش مشکل داشته و داره.اینبار هم سر یه قضیه که قصش مفصله اومد خونه ما.مادر شوهر مهربونم یه دو سالی میشه که عمرشو داده به شما و پدر شوهرم هم که سال ۷۴ فوت کرد و اکی دوست دوران تحصیل منه یه جورایی با هم صمیمی بودیم و آخرین دختر خانوادشونه و غیر از خودش خواهر دیگهای نداره . 

منم به خاطر دوستیمون واسش کم نذاشتم و بعد از فوت مادر شوهر عزیزم (روحش شاد) توجهم بهش بیشتر شد تا کمتر نبود مادر و پدر رو حس کنه.خلاصه اینکه خیلی هواشو داشتم و به خاطر این هواداری خودم هم مواخذه شدم  ولی باز سنگ صبور و محرم رازش هستم. 

اون مدتی هم که پیش من بود به خاطر اینکه از برادرش و مریم ناراضی بود اومده بود خونه ما.اون یکی جاریم هم که قربونش برم کلا با فامیل شوهرش قطع رابطه کرده و همه ازش شاکین. 

واسه همین من اصلا انتظار نداشتم که اکی اینقدر راحت با مریم بره و یه جورایی منو مقصر نشون بده. 

همینطوری اشک میریختم و به حماقتهای خودم افسوس میخوردم که دستم نمک نداره ..این مریم اینقد با این اکی بد کرد آخرشم طرف اونو گرفت حتی یک کلمه به مریم نگفت بابا بسه این بنده خدا که چیزی نگفته.مسئلهای که پیش نیومده .حالام بریم خونشون....یا هر چیز دیگه که خودتون فکر میکنین. لام تا کام هیچی نگفت.در صورتی که اگه من جای اکی بودم از خوبیهای اکی میگفتم و اینکه اون آدمی که تو فکر میکنی نیست و اهل معاشرته.و....و....و 

خیلی دلم شیکست .با خودم میگفتم بیا اینم از کسی که اینقدر ازش دفاع میکردی ...یادته اونشب تا ساعت ۱۰ شب تو پارک میرداماد با پسر کوچولوت منتظر خانوم بودی .آخه با دوست پسرش قرار بود بره پیش  مهرداد نصرتی (آهنگساز) در باره ناصر عبداللهی (روحش شاد) اطلاعاتی بگیره و چون  ممکن بود دیر برگرده به من گفت که باهاش برم.من تو پارک جنگلی بغل مترو میرداماد منتظر بودم که بیاد که بعد از ساعت ۱۰ شب اومد .نمیدونین اونشب به من چی گذشت و من چند کیلو از ناراحتی کم کردم. 

چون به همسر گرامی هم نگفته بودم دارم میرم اونجا..گفته بودم دارم میرم هفت تیر و زود میام که زود میامم شد ساعت ۱۱ شب و شوهرم همه چیزو از چشم من دید و کلی حرف شنیدم اونشب ولی هیچی نگفتم.ابن یکیش بود مثلا. 

اونا که رفتن من هم رفتم یه دستمال کاغذی جیبی گرفتم و همینجوری بی هدف تو کوچه های شریعتی قدم میزدم.و در حالی که تو سرم کلی حرف بود اشکامو که هی میومد پاک میکردم.تو یه کوچه راه میرفتم که اسمشو نمیدونم. 

از دور دیدم که یه آقای جوونی وایساده روبروی یه ساختمون.از کنارش که خواستم رد شم دیدم بنده خدا لاله و موبایلشو داد بهم .شماره ای رو گرفته بود و من باید به مخاطبش میگفتم که این آقا اینجا منتظر شماست.از اسم تو موبایل فهمیدم زنه.(نازی) هرچی گرفتم کسی جواب نداد. در حال که نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم کفتم شرمنده کسی جواب نمیده. 

یه شماره دیگه بهم داد و باز هم کسی جواب نداد.من هم اینو بهش گفتم .ازم با همون زبون خودش تشکر کرد .

؟

فکر نمیکردم که جاریم هم بیاد. اکی میگفت میخواسته بره خرید گفتم با من بیاد.خلاصه یه ماشین گرفتیم و رفتیم نشستیم که نوبتم بشه.متاسفانه نشد که خواهر شوهرم (اکی) با من بیاد تا دکتر  ویزیتش کنه.مطب هم هی داشت شلوغتر میشد. 

تا اینکه دکتر اومد و من هم که جزء نفرات اول بود زود ویزیت شدم.از دکتر تشکر و خداحافظی کردمو قرار شد سه ماه دیگه دوباره برم پیشش. 

تلفنم زنگ زد ..داداشم اونور خط بود. 

من:سلام 

او:سلام خوبی؟

من:قربونت مرسی .جانم؟ 

او:من دارم میرم الهام جان کاری باهام نداری. 

من:نه علی جان .خونه چه خبره؟ 

او:(برادر همسر گرامی)و:(فرزند برادر همسر گرامی) اینجان و دارن با پسر کوچولو  (پسرم)بازی میکنن. 

(چون  در حال خونه تکونی بودم  خونه وضعیت خوبی نداشت) 

من:گوشی رو بده به همسر گرامی. 

او:باشه پس اگه اومدی منو ندیدی خداحافظ. 

من:قربونت .خداحافظ.سلام به مامان اینا برسون. 

بعد از چند لحظه همسر گرامی اومد پشت خط و من بهش سفارش کردم که یه دستی به سر و روی خونه بکشه.احساس میکردم که اکی و مریم بخوان بیان خونم و از اونجایی که در حال خونه تکونی بودم و خونه اوضاع مرتبی نداشت و مریم هم خــــــــــــــــیلی حرف در آر بود و یک کلاغ چهل شترش(به قول همسر گرامی)معروف بود ترجیح دادم که من برم پیش اونها. و تصمیم رو به اطلاع همسر گرامی رسوندم.و قرار شد همین کار رو بکنیم. 

چون اونا (خواهر همسر گرامی و مریم همسر برادر همسر گرامی به عبارتی جاری بنده)هم در باره اومدن به خونمون چیزی نگفتن من پیشدستی کردمو گفتم که بچه ها منم باهاتون میام. 

اینم بگم که اونا با هم زندگی میکنن. 

تا این حرفو زدم مریم هفتا رنگ عوض کردو یه نگاه یه اکی انداخت و به حالت غضب آلود گفت یعنی چه؟ قرار بود ما بیایم خونه شما.از قبل قرار گذاشته بودیم.من هم خودمو زدم به اون راه و گفتم خوب باشه من که در جریان نبودم.بیاین بریم خونه ما که مریم خانم چنان قضیه رو پیچوند که حرف کشیده شد به اینکه من دلم نمیخواد اونا بیان خونه ما.اعابمو بد جوری ریخت به هم عین بچه ها هی گله میکرد حالا خوبه از من ۲ سال کوچیکتر بود و گر نه قورتم میداد. 

البته منم نذاشتم اون فقط حرف بزنه منم حرف واسه گفتن داشتم. ولی از هو چی بازیاش خیلی زورم گرفته بود .حالا هی من میگفتم بابا من که علم غیب نداشتم که شما میخواین بیاین خونه ما اونم هی میگفت نه تو از قصد این کارو میکنی میخوای روابط خونوادگیمونو به هم بریزی وهی زنگ میزد به شوهرش  و هی  دو به هم زنی میکرد. 

داغ کرده بودم حسابی.حرفاشو میشنیدمو تا میخواستم حرف بزنم سریع با شوهرش تماس میگرفت که یعنی من به حرفات اهمیت نمیدم.اکی میگفت اینا به خاطر اینکه تولدت میخواستن بیان و تو گفتی نیان ناراحتن.فکر کنین ساعت ده شب  تولدم تازه میخواستن از حومه تهران بیان خونمون اونم نه بخاطر من  به خاطر اینکه بیان خواهر همسر گرامی رو ببرن خونش. و خدا میدونه که کی میخواستن برسن خونه ما؟؟!!!! 

اصلا حرف تولد نبود.و من نمیدونم چه جوری به هم ربطش دادن؟!من هم گفتم که اکی امشب پیش من باش به صورت تعارف که آخر سر هم اونا نیومدن سراغ اکی.اونم قصش مفصله.بماند که من اصلا نمیخواستم تولد بگیرم.این جاری ما هی همه چی رو میپیچید به هم و من هی ناراحتتر. 

باز به روی خودم نیاوردم در آخر گفتم ببین ما دوتا آدم بزرگ هستیم داریم حرف میزنیم بچه که نیستیم مث بچه ها  همه چی رو به هم میپیچونی قضیه سه چهار سال پیش و اینقدر نکش وسط و بیخیال این حرفا شو .بیاین بریم خونه ما .دیدم نه مرغ یه پا داره. 

(تو دلم گفتم به جهنم که نمیای دیگه اینقدر ادا اصول نداره که .)گفتم  باشه هر طور که مایلی.خودتون میدونید. و دیگه نتونستم کنارشون بمونم.رفتم تو یه کوچه بن بستی که روبروم کنار خیابون بود . اکی و مریم کنار خیابون وایساده بودن تا ماشین سوار شن. 

برادر شوهرم هم راه افتاده بود که در اولین مسر نزدیک سوارشون کنه.و من اونقدر ناراحت شده بودم از حرفهای نا بجا و بی ربط مریم که بغضم گرفته بود.

؟

نمیدونم چرا بعضی آدما اینجورین؟! دستتو اگه تو عسلم بذاری بکنی تو دهنشون بازه انگشتاتو گاز میگیرن.یا اگه نگیرن میخورن و حتی یه تشکر هم نمیکنن.دیروز  خیلی اعابم خورد شد از برخورد و رفتار زننده جاریم.دیروز وقت دکتر داشتم. قرار بود جواب آزمایشاتمو ببرم نشونش بدم.از اونجایی که وقت دکتره خیلی پره خواهر شوهرم هم از تابستون هی زنگ میزد به منشیش تا شاید یه وقتم به اون بده ولی موفق نشده بود ،گفت که باهام میاد شاید بین مریض بتونه بره.منم گفتم باشه. 

ساعت ۳ بعد از ظهر باید مطب می بودم.متروی شهید مفتح با هم قرار گذاشتیم و من در حال حاضر شدن بودم که تلفن زنگ زد.دوست دوران هنرستانم بود.شیما..کلی خوشحال شدم و حال و احوال و این حرفها.بعد هم در باره الهام (اون یکی دوستم) ازش پرسیدم.گفت واسه خودش دم و دستگاهی بهم زده و ماشین و ....تو کودکستان کار میکنه ۲ سال هم مربی نمونه شده. 

خیلی خوشحال شدم .مثل همیشه تا به هم میرسیم یادمون میره که شوهر و بچه داریم .(البته اون فعلا بچه نداره).فکر میکنیم هنوز تو همون سن و سال ۱۵ ۱۶ گیر کردیم. 

خلاصه که کلی چرت و پرت گفیم و خندیدیم و بعد هم با خداحافظی کردن گوشی رو گذاشتم .به ساعت نگاه کردم.یک و خورده ای بود .سریع حاضر شدمو از خونه زدم بیرون. 

مترو بهارستان همچین شلوغ نبود.سوار شدم و تورا همش به دوران هنرستان و شیطنتها مون فکر میکردم.چه کارا که نمیکردیم.یادش بخیر.به یاد الهام افتادم خندم گرفته بود .شیما میگفت خوشگل شده بود .البته من و اکی تو عروسیش بودیم. جاتون خالی! 

ایستگاه شهید مفتح پیاده شدم و نشستم رو صندلی قسمت خانمها.واسه اکی اس ام اس دادم که من رسیدم.بعد هم یه کم اهنگ گوش دادم که دیدم اکی و جاریم مریم هم رسیدن از اونطرف مترو علامت دادن و بعد از رو بوسی رفتیم به سمت مطب آقای دکتر... 

 

۲۵/۱۰/۸۷

صدای بوق تلفن..... 

من:بفرمایید 

او:سلام منزل خانم .... 

من:بله بفرمایید. (دلم هوری ریخت) گفتم پیدا شد...

او:خانم ... من پلیس راهنمایی و رانندگی هستم.یک کیف پول حاوی یک کارت گواهینامه و چند قطعه عکس زیر پل آهنگ پیدا شده . من تلفن شما رو از روی کارت استخرتون پیدا کردم.  

من:خیلی ممنون آقا دستتون درد نکنه(از خوشحالی نمیدونستم چی بگم)من چه جوری بیام  ازتون بگیرم. 

او:من تا ساعت ۶:۳۰ اینجا سر پستم میتونید بیاین؟ 

من:الان نمیتونم بیام شرمنده(نمیخواستم شوهرم بفهمه)فردا میتونم بیام شما هستید؟  

او:بله تا ساعت ۱:۳۰ هستم. اگه خواستید شماره موبایلمو بهتون میدم .خواستید بیایید زنگ بزنید.... 

من:بله حتما،اجازه بدید خودکار بیارم....بفرمایید! 

او:۰۹۳۵... 

من:مرسی. پس فردا من مزاحمتون میشم.مشکلی نیست؟ 

او:نه خانم !من فردا منتظر شما هستم. 

من:یک دنیا ممنونم.بازم تشکر میکنم. 

او:خواهش میکنم خانوم انجام وظیفه بود.خداحافظ! 

ممنون .خداحافظ.  

گوشی رو گذاشتم.خــــــــــــــــدایا شکرت.ولی چرا حرفی از پولها نزد؟!به احتمال زیاد نامرد پولها رو برداشته بوده...  

۲۶/۱۰/۸۷

فرداش با داداشم رفتیم زیر پل آهنگ .به موبایلش زنگ زدم .دیدمش .کنار یه موتوری ایستاده بود. 

رفتم جلو هنوز امیدوار بودم پولها رو نبرده باشن. 

کیف رو یه کارگر شهرداری از توی یه تولت عمومی پیدا کرده و به ایشون داده بود.توی کیف فقط کارت گواهینامم بود و چند تا عکس ۳در ۴ ... خط ایرانسلمم برده بود و حتی به  پول خوردها هم  رحم نکرده بود نامرد....بیخیال.من که ازش نمیگذرم. سعی میکنم دیگه بهش فکر نکنم.

ولی خدا رو به خاطر کارتم که از همه مهمتر بود بازم شکر کردم.از اون آقا هم خیلی تشکر کردم.امیدوارم همیشه موفق باشه و براش از این مشکلات پیش نیاد. 

ممنونم آقای صابری و کارگر شهرداری...