اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

حرفی برای گفتن هست....

سلام. 

الان حالم زیاد خوب نیست...دیروز خیلی گریه کردم الان چشام میسوزه...خیلی حالم بد بود.دلم به پهنای یه دنیای بزرگ گرفته بود.آخه دلتنگی خیلی بده. 

دلتنگی برای کسی که نمیدونی کیه و چیه و ندیدیش....گاهی وقتا از خودم حرصم میگیره که چرا یه دفه اینجوری میشم.نمیدونم طرف مقابلم تا چه حد ارزش داره که براش اینجوری اشک بریزم.اما  در حال حاضر میدونم که داره. 

نمیدونم چرا وقتی حتی یه قطره اشک از چشام میاد سر درد میگیرم.حالا ببین دیروز من چقدر اشک ریختم و الان چه سر درد وحشتناکی دارم. 

دیروز با مهتاب صحبت کردم.چقدر خوبه آدم با یکی درد دل کنه.خیلی دوست داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم اما کارهام خیلی زیاد بودند و اونم زود رفت. 

دیر وقت بود که همسر گرامی اومدن.هنوز بغض داشتم.رفتم بغلشو گفتم بغلم کن....داشت یه تیکه از جوجه نیمه سوخته سرخ شده که از ظهر مونده بود رو میخورد(قربون صدقم رفت).تو آشپز خونه بودیم.تو ب غل ش بودم.دستاش چرب بودن نتونست دستاشو دورم حلقه کنه اما من محکم بغلش کردم.یاد اتفاقات اونروز و گریه هام افتادم. 

بهش گفتم بغلم کن من کمبود شوهر پیدا کردم.خندش گرفت اما من یواشکی اشک ریختم.نفهمید.غذاشو دادم خورد.بعد طبق معمول نشست با مهدی بازی کردن.(پلی ۲) 

منم درازکشیدم رو تخت و هندزفری رو گذاشتم رو گوشمو چشامو بستم.... 

آهنگ آرامش از بهنام صفوی خیلی قشنگه ..چند با گوشش دادم.به اتفاقاتی که تو روز افتاده بود فکر کردم.به داستان عمو جغد شاخدار:(...پایان بدی داشت. 

صدای خنده ی مهدی و همسرم از تو هال میومد و دله من گریون بود.صداش کردم: نمیای بخوابی...گفت چرا الان میام.اما من میدونستم که نمیاد.............. 

امان از این مردای غافل!!!امان. 

نفهمیدم کی خوابیدم اما نزدیکای صبح بود طبق عادت که مهدی رو بیدار میکردم پا شدم از خواب. 

همسر گرامی کنارم نبود.مهدی کج و کوله  خوابیده بود.پا شدم  برم wc دیدم تو هال همونجا کنار دم و دستگاه پلی استیشن خوابش برده. 

عصبی شدم.با خودم گفتم ینی تا این حد؟؟؟...............؟؟؟ از لجم هیچی زیر سرش نذاشتم.اومدم و دوباره خوابیدم.خیلی ناراحت شدم.  

الانم که بیدار شدم خیلی خسته ام.یه چیزی واسه ناهار درست میکنم.هنوز نتونستم با مامان بیرون برم.اما احتمالا امروز میرم.مهدی رفت خونه دوستش.خیلی خوشحال بود.همیشه از اینکه خوشحالش کنم احساس غرور میکنم.خیلی برام لذت بخشه .  

الان مهدی نیست.صدای دموی بازهای پلی هنوز داره میاد از تی وی چون مهدی خاموش نکرد تی وی رو.همسر گرامی هنوز خوابه.مثلا کار داشت. 

منم که بیحالو خسته ...کلافه.کمرم هم خیلی درد میکنه.یه مدت نباید بیام تو نت.تا خوب شم.البته بعید میدونم.چند بار میلمو چک کردم.چند با.یاهو مو چک کردم.اما هیچی.خبری نیست. 

برم دیگه تا بیشتر از این حوصله ی کسی رو سر نبردم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
ناشناس 1 خرداد 1391 ساعت 12:54 http://www.lost300.blogsky.com

سلام خداییش تو هم یه عاشقی؟ عشقت به اندازه من میرسه ؟ که یکی رو دوست داشت اما بهش نرسید . واسه همین یه وبلاگ واسش درست کردم . به من هم یه سر بزن . در کنار خاطراتی که از اون نوشتم متن های قشنگی هم گذاشتم

الهام جونم تو چته عزیز دلم
تو چرا غمگینی عزیزم
من از اون موقعی که باهات آشنا شدم خوندمت چیزی نفهمیدم که چرا غم داری همیشه
خیلی دوست دارم بدونم میشه بهم بگی؟ یا اگه نوشتی اینجا کجا رو بخونم میفهمم که چته؟ اگه دوست داشتی بیا وب خودم خصوصی بگو
اعصابم میریزه بهم دختر وقتی ناراحت میبینمت نمیدونی چقد دوستت دارم که

قربونت برم عزیزم که به فکرمی.چی بگم از غم درونم.....

الهام خانوم تو خیلی برام عزیزی تو رو خدا مراقب خودت باش
انقد با غم و غصه خودتو داغون نکن
خواهش میکنم خواهش
زودترم بیا قضیه رو بگو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد