اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

نقاب...



امشب از اون شباییه که بد جوری دلم گرفته ،خودمم نمی دونم چرا ؟ تا حالا شده که اینجوری بشی؟ واسه من که زیاد اتفاق افتاده... ولی بعدش  فهمیدم دردم از چیه ؟!!! 

دلم گرفته  از خودم ،از روزگاری که انگاری دنبالش کردن و آدماش.... 

آدمایی که از روی نقاب  خودشون در باره نقاب منو تو قضاوت میکنن.حس می کنم دنیام شبیه مهمونی بالماسکه شده ...  جالبه !...خودمم روی صورتم ماسک گذاشتم!...خنده تلخی رو لبام نقش میزنه ... چاره ای نیست..دنیامون اینطوریه..!!!!


می خوام برش دارم اما نمی تونم، می خوام خودم باشم ،اما نمی ذارن.اونقدام بی اراده نیستم ولی امون از این آدما .... 

تا حالا شده بخوای اون نقاب و برداری و خودت باشی ؟  

من خواستم ... خیلی وقتا خواستم بچه بشم ، برم به اون روزای بادبادکی...  

به اون روزای قشنگ که پر بود از شادی ...غصه ای نبود ....هر چی بود قصه بود...... 

 به اون روزایی که آدماش شکلاتی بودند .دنیا رنگی بود .مثل رنگین کمون...هنوز وقت نقاب زدن نبود.........

دلم تنگه واسه کوچه های تنگ و برفی  خونه مامان بزرگم... 

واسه اون سحری که با صدای کلون در، لبخندشو میدیدیم و کرسی گرم و نرم و قصه های مامان بزرگ.....   

واسه بوی شمعدونی لب حوض پر از ماهی..واسه ی حیاط خونه بچگیم.... 

واسه بازی لی لی..گرگم به هوا..واسه هر چیزی که جا گذاشتم...

آخ که دلم  گرفته ..بد جوری گرفته... هوای باریدن داره .....شاید پشت نقاب راحت تر بشه  گریست..


تا حالا دلت خواسته ساعت عمرتو به عقب برگردونی؟ چقدر؟ چند ساعت؟ 

 منم دلم خواسته.. ساعت عمرمو به گذشته برگردونم برم و چیزایی رو که توگذشته ها جا گذاشتمو بر دارم...کودکی ...جوونی...عشقهای کودکانه... عروسک پارچه ای مامان بزرگ و صدای زنگ در حیاط وقتی بابا بزرگ میومد ... دلم براتون تنگ شده ... 

دلم از خودم گرفته ... 

از خودم که اون رویاهای قشنگ رو همونجا گذاشتمو سوار اتوبوس  عمر شدم .  

دل تنگ کوچه پس کوچه های مدرسه ام هستم تو اون روزای سرد زمستونی ...  

چقدر انتظار میکشیدم تا بارش برف و از اسمون ببینم...چه ذوقی میکردم...  

دلم هوای زمستون کودکیمو کرده ... چرا سرد نبود ...چرا وقتی آدم برفی میساختم سردم نمی  

شد؟ چرا زود آب نمی شد؟

نمیدونم چند وقته آدم برفی نساختم؟ ! چرا نساختم؟ چرا یادم رفته؟   

میخوام بچه بشم می خوام نقابمو بردارم... 

                           میخوام آدم برفی بسازم حتی اگه خیلی زود آب شه و خاک بشه    

اما زمستون کودکیم کجاست؟  

چرا هیچ زمستونی ، مثل زمستون کودکیم نیست؟!!!..و هیچ تابستونی مثل تابستون  اون موقع ها طولانی نیست ؟؟؟ 

 دلم بد جوری گرفته ... شاید می خواد بباره ... 

از این روزای تکراری،آدمای کاغذی،دنیای خاکستری ... 

و...و... این نقاب ..این نقاب تقلبی... 

کاش میشد به جای اون همه قشنگی این نقاب لعنتی رو جا میذاشتم .کاش میشد ........ 

تا حالا شده بخوای اون نقابو برداری؟ 

من خواستم..........  

                             اما...................

نظرات 5 + ارسال نظر
مسافر 22 آذر 1390 ساعت 14:08 http://doncorleone.blogsky.com

چون ماها پذیرای هم به همون شکلی که هستیم نیستیم بلکه همدیگه رو اونطور که دوست داریم میخوایم

کاش اینطور نبود...

باران 22 آذر 1390 ساعت 16:38

متن عالی بود. مخصوصا اگه با صدای تو باشه
می دونی همون خاطرات کودکی و خانه مادربزرگ رو خیلی از آدمها ندارند.
پس خوشحال باش ک همچین هویت و سرمایه ای رو داری

ممنون

قصه گو 23 آذر 1390 ساعت 12:57 http://www.m4taghi.blogfa.com


-♥
--♥
---♥
-----♥
-------♥
--------♥
---------♥
-----------♥
-------------♥
,•’``’•,•’``’•,
.’•,`’•,*,•’`,•’به روزم ومنتظر حضور سبزت
....`’•,,•’`
،،،،،،،،،،،،¨€¨€¨€¨€¨€
،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒¨€¨€
،،،،،،،،¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€
،،،،،،،،¨€▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€
،،،،،،¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€¨€،،،،¨€
،،،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€،،،،،،¨€
،،،،¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،،،،،¨€
،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،،،،،¨€
،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨
،،،،¨€¨€▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒¨€،،¨€¨€¨€¨
،،،،،،¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨
،،،،،،¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€€¨€¨€
،،،،¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨
،،¨€¨€▒▒¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒▒¨€¨€
¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€¨
¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€
¨€▒▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€¨€
¨€¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒¨€¨€¨€
،،¨€¨€▒▒▒▒▒¨€¨€¨€▒¨€¨€▒▒▒▒¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ¨ˆ▒▒▒▒¨€¨€
،،،،¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€▒▒▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨
،،،،،،،،،،،،¨€▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€¨€
،،،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒▒▒▒▒¨€¨€
،،،،،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒▒▒▒¨€¨€
،،،،،،،،،،،،،،،،¨€¨€▒▒▒▒¨€¨€
،،،،،،،،،،،،،،،،،،¨€ ¨€¨€¨€¨€

مهتاب 13 اردیبهشت 1391 ساعت 09:04 http://hhttp://mah77.blogsky.com/

نمیدونم چرا اینقدر تو وبگردیهام قصه ی زندگی زنانی رو میخونم که نوشته هاشون نشون میده روزگار بر وفق مرادشون نیست. گاهی باعث میشه بفهمم که هزاران زن وجود دارن که قصه های تلخی دارن ولی گاهی هم باعث میشه که نا امید بشم از بهتر شدن این روزگار

صبا 14 تیر 1391 ساعت 22:09 http://www.aya-omidi-hast.blogfa.com

دنیای ما پر از دست هاییست که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقاب ها...

چقدر زیبا نوشتی صبا جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد