اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

موجودات عجیبی به اندازاه یه انگشت بودن که اگه به جایی برخورد میکردن بهش میچسبیدن و ولش نمیکردن در اتاق رو باز کردم رفتم تو یکی از اونا رو دیدم تا اومدم  به خودم بجنبم چسبید به ساق پام یه دفه سوزشی وحشتناک پخش شد تو پام.بی اختیار پامو تکون تکون دادم تا از پام جدا شه اما نشد.با دستم به زور از پام جداش کردم اثر دندوناش گوشت پامو کند عین زالو چسبید به دستم و دوباره همون سوزش دردناک.خم شدم دستمو گذاشتم بین زمین و کفشم که پام توش بود.با پام فشار دادم رو دستمو اون موجوذ رو جدا کردم چسبوندم رو زمین.فشارش دادم تا له شه اما له نمیشد.کشششششش میومد مث آدامس نمیمرد.

اتاق رو سریع ترک کردم .علی داداشمو دیدم بهش قضیه رو گفتم و گفتم که چاره ای نداریم جز اینکه از اینجا بریم.از دور دیدم گرده گلها  تو نسیم باذ رقصانند.یه دفه دیده همون گرده ها دارن تبدبل میشن به اون موجودات کوچیک و ترسناک.سریع وسایلمون رو جمع کردیم ساک به دست کنار خیابون ایستاده بودیم منتظر تاکسی .منو مامانو علی و ...مامان به خانمی که با خونوادش اونطرف ایستاده بود گفت ممنونم ما با تاکسی میریم...

با مامان دویدیم.مامان و من کفش پاشنه بلند پامون بود.تو پیاده رو مامان زمین خورد.با خودم فکر کردم چرا ما کفش پاشنه بلند پامونه چون من کمرم درد میکرد و منع کفشه پاشنه بلند شده بودم.مامان رو بلند کردم.

در اتاق باز بود.صدای هم همه میومد.بی حال در اتاق رو باز کردم.اتاق خاکستری شده بود.نگاه سردم آدم های خاکستری رو رد کرد و به اتاقی که جسد بی جان و عریان مادرم رو برای مراسم قبل از دفن آماده میکردند خشک ماند.سست شدم.ترسیدم.داغ شدم.سرد شدم.قلبم برای فقسه سینه ام بزرگ شده بود و میخواست بترکه.

نمیخواستم اون صحنه رو ببینم مثل مرده ها خودمو رسوندم به خالم که به دیواری تکیه زده نشسته بود.خودمو ولو کردم.تو سرم فریاد بود.همش فکر میکردم چی شد؟؟؟کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ اینجوری شد.یه دفه دوباره یاد مامانم افتادم داد زدم مــــــــــــــامــــــــــــــــــــان....مــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــان جون چیکار کردی؟چرا مارو ترک کردی.چرا اینقدر زود؟

اشکم خشک بود.چشام خشک بود اما درونم سیل اشک فوارن میکرد.طوفانی در درونم به ساحل کالبدم شلاق میزد.میسوختم.هول بودم.بیتاب بودم.مثل دیوونه ها خم و راست میشدم.مثل آدمهای بی تحمل.مثل آدمهایی که تهوع دارن.حالت تهوع داشتم.جون نداشتم.هزارتا فکر تو  سرم فریاد میزدن.زمزمه میکردن.مامان رفت؟ یعنی مامانم مرد؟ به همین سادگی؟تصور اینکه مادرمو تو قبر بدارن...اون بدن بی جون...اون دستهای مهربون.اون نگاه قشنگ...اون صدای آرامش بخش...وااااااای مامان....نمیدونستم باید چیکار کنم...مثل مرغ پرکنده...دوباره فوران کردم

مــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــان جونم.مامانم.عشقم.مامان جونم قربونت برم پاشووووووووووووو

چشمانم خشک بود گلویم خشک تر.صدایم در مغزم حبس شده بود.همه ریز ریز میگریستند.موهایم آشفته شده بود اما برام مهم نبود فقط و فقط آغوش مادرم رو میخواستم.منگ بودم...خالم رو بغل کردم و گفتم دیدی خاله جون مامانم رفت.بی مادر شدم.بی پشت و پناه شدم.زندگیم رفت.مامانم......

و های های گریستم.

عین دیونه ها ساکت شدم ....به فکر رفتم.خیره موندم به یه نقطه ...به خالم گفتم خاله جون مامانم دوست نداشت کسی بدنش رو ببینه و اشاره کردم به اون اتاقه.گفتم حتی گفته بود دوست ندارم کسی از آشناها تو غسالخونه سشتنمو ببینه .خالم با تعجب پرسید راس میگی؟ خوذش گفت؟ و من دوباره مثل اینکه چیزی یادم بیاد داد زدم .مامان مامان جون.

جیغ زدم

ممممممممممممماممممممممممممممممممممانم.مـــــــــــامـــــــــــــــان جون.

دلم میخواست هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.لباس سیاه تنم بود ..همه چیز سیاه بود .خاکستری بود.

صدای جیغم  و ناله ام پبچید تو حفره مغزم.صدام کلفت و آهسته شد.بم شد.زمان کند شد...چشمانم باز شد ..سقف خاکستری کم کم واضح شد.اتاق غرق در سکوت صبحانه بود...وسط قفسه سینه ام میسوخت...بغضم ترکید.

طوفان درونم از قاب چشمان بیرون زد...

های های گریستم با صدای بلند .دست خودم نبود.

در درون فریاد میزدم مامام جون.

خوشحال بودم اما هنوز به کابوسی که دیده بودم متصل.صحنه ها عین فیلم از جلوی چشمم عبور میکردند.صدایی آرومم کرد ..دستی نوازشم کرد.لبی گونه های خیسم رو غرق در بوسه کرد...همسرم بود که میگفت عزیزم تو خواب دیدی... 

                                                                 و من هق هق میگریستم  

                       


کابوس بدی بود. 

 

پی نوشت:هنوزم تو شوکم.گیج.منگم.تا ۴ بعد از ظهر خوابیدم.هنوزم سرم درد میکنه .زمان رو گم کردم.نمیدونم اون موقع خواب بودم یا الان.اصلا چی شد؟؟؟؟؟ 

ببخشید حالم زیاد خوب نیست.......................................................................

نظرات 2 + ارسال نظر
نون.الف 21 آبان 1390 ساعت 16:41

سلام...
چقدر وحشتناک بود...
نفسم حبس شد تو سینم برا چن دیقه...

ایشالا که خیره...

خواب بدی بود

مهدی 21 آبان 1390 ساعت 21:03 http://spantman.blogsky.com

باورت می شه داشت باورم می شد

متاسفانه خوابهای من همشون اینجورین انگار فیلم ترسناک داری میبینی و باور کردنی البته این وسطا رویاهای شیرینی هم میبینم که وصف نشدنیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد